کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

472


هی ! خوشتیپ ..

میتونی اون اسپری ات رو برداری بری یه گوشه بزنی به خودت .. نه که فیسسسس فیسسسس پشت میزت به خودت اسپری بزنی و دو ثانیه بعد بو تمام شرکت رو برداره .. شاید یه بنده خدایی از اون بو دلش به هم بپیچه .. یا حساسیت داشته باشه ..

هی ! خوشتیپ ..

می تونی بشینی توی خونت ناخنهات رو بگیری .. یا حداقل بری توی سرویس بهداشتی .. شاید تصور کرده ای شنیدن صدای چیک چیک قطع کردن ناخن های بلندت برای بقیه خیلی خوشاینده ؟؟

.

یه بار می تونستم با لگد برم تو دهان مبارک یه دختر خانمی که توی مترو بین اونهمه جمعیت اسپری اش رو در آورد و خالی کرد روی سر و صورت خودش و ایضا ما ..

.

الان حالم بده رسمـــــــــــــــــــــاَ !!


471


میدونی عشقم ! .. درست وقتی من جلوی سینک ایستاده بودم و برنج خیس می کردم .. درست وقتی تو، چهار زانو رو به روی تی وی نشسته بودی و بساط باقالی جلوی روت پهن بود .. همون وقتی که ما، هر کدوم یه گوشه از کار خانه عشق رو دست گرفته بودیم و من بلند بلند حرف می زدم تا صدای گوینده خبر ورزشی رو کنار بزنم و تو صدای من رو بیشتر بشنوی .. درست همون موقع .. فکر کردم چقدر زندگی قشنگه !

اینکه صبح بشه و دوتایی بدو بدو پله ها رو سُر بخوریم و بیایم پایین .. بپریم و سوار قلدر بشیم و بیایم تا این سر شهر .. کار کنیم و زحمت بکشیم و غروب که شد .. خدا به اندازه مشتمون.. برکت و نعمت بین دستهامون بذاره و بگه حالا برید پی باقیه زندگیتون! و ما باز بپریم و سوار قلدر بشیم و اتوبان های پر ترافیک رو بگذرونیم و سر به سر هم بذاریم و بریم و آذوقه روزمون رو تهیه کنیم و بریم تا خانه عشق .. و خوراکی تهیه کنیم تا جانی بگیریم و برای فرداها آماده باشیم .. که با هم زندگی کنیم .. و روزها و لحظه هامون رو کنار هم خط بزنیم و بشن خاطره ..

زندگی مجموعه همین تکرارهای پر اتفاق هر روزه .. که زیر سایه خدا باشیم .. که یه وقتی برسه .. روی بلندترین قله ها باشیم ..  دست هم رو بگیریم و برگردیم و مسیر گذشته رو نگاهی بندازیم و به روی هم .. با چشم هایی براق و عاشقانه لبخند بزنیم ..

دیشب .. وقتی گفتی خودت ته باقالیها رو درمیاری و من برم و دراز بکشم و خستگی در کنم .. وقتی بهت گفتم تا حالا توی این زاویه و این کنج خانه دراز نکشیده بودم .. وقتی تعجب کردی از حرفم .. میدونی چی توی دلم بود؟ اینکه بزرگ شده ام .. اینکه درک کرده ام زندگی .. همین .. درست همین لحظه است که رفت و نیست .. اینکه هر لحظه رو ببلعم و مثل مسافری که رفتنیه .. از هر گوشه خاطره ای بردارم .. و اینکه فقط چشمهای منتظرم رو به فردایی که نمی دونم از کدام دنده طلوع میکنه ندوزم ..


470


صبح باشه و چیز خاصی همراهت نباشه و گرسنه هم باشی و یه حس مرموزی بهت بگه از این گرسنگی جان سالم بدر نمی بری و وقت هم داشته باشی تا سوپر هوار متر اونطرف تر بری، میشه:



تازه این نتیجه‌‌‌‌‌ انتخاب از سر ِ حماسه اقتصادی هست و تو در طول این انتخاب، حواست بود به اندازه قوت امروزت خوراکی برداری .. و چند تایی کیک خوشمزه شکلاتی رو برداشتی و باز منصرف شدی و سر جاشون گذاشتی و تازه از دیروز استارت یک برنامه کالری شماری جدید را هم زده ای .. چون چند وقته به لطف حملات مکرر کلاغ محترم پارک، پیاده روی را تعطیل کرده ای .. 

و الان که جسارتش را پیدا کرده ای اعلام می کنی که ” تازشم یه لقمه کوکو سبزی توی کیفم دارم!! ” ..


فقط من مونده ام فردا روزی، لایق بودم و مادر شدم چطور به اون شُمپُسانه بگم مادر انتخاب کن .. نه که هر چی دیدی رو بردار !!!!!!!!


469

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

468

با وسواس وسایلت رو جمع می کنی و می چینی توی کیف دستی بزرگت .. مانتو و شلوار و مقنعه سورمه ای رنگ را اتو کشیده ای و روی مبل، نرم و آرام رها کرده ای تا صافی اش رو چیزی خط خطی نکنه .. توی کیفت چند تایی کیک و بیسکویت هم هست .. که با وسواس و سلیقه همسرت مهیا شده .. تا مبادا گرسنه بمونی .. دوازده شب رو گذشته که می خوابی .. البته اسماً می خوابی .. رسما بیداری و دلشوره هم داری .. پرواز ساعت 7 صبح انجام میشه و تو باید 6 فرودگاه باشی .. ساعت 4:30 بیدار میشی و 5:30 از خانه عشق بیرون می زنید.. طبق رسم و رسوم جاری، یکی از دور برگردان ها را بسته اند و قلدر باید چند کیلومتری جلوتر بره تا یک خروجی پیدا کنه و شما را تا فرودگاه ببره ..

همسرت را در آغوش میکشی و به نگرانی های مردانه عمق نگاهش لبخند می زنی.. و اینگونه .. اولین ماموریت کاری تو آغاز می شود ..

مقصد بیش از هزار کیلومتر آنطرف تر از تهران است .. از صبحانه ات تنها پنیر خامه ای و نان را میخوری .. کره و مربا را درون کیف بزرگت میگذاری .. برای همسرت .. این یکی از عادت های توست .. شاید یک نشانه که به او بگویی هر لحظه به یادش هستی ..

یکساعت از شروع توام با تاخیر پرواز گذشته که در فرودگاه مقصد، می نشینیم .. هوا بوی ماهی می دهد .. و آنقدر گرم است که حتی فرصت نمی کنم عرق کنم .. یک تاکسی میگیرم و می روم تا سایت .. دلهره ام را با صلوات های مکرر آرام می کنم .. و امیدوارم بهترین خودم را انجام دهم و با دست پر برگردم ..

تا حدود 5 بعد از ظهر .. تنها با وقفه ای کمتر از نیم ساعت برای نهار .. کار می کنی .. و خدا را هزاران بار شکر .. سیستم را راه اندازی می کنید .. آموزش میدهی و صورتجلسه تحویل را امضا می کنید و آن  وقت است که نفسی راحت می کشی ..

به دلایلی نامه اعزام کارشناس با تاخیر یک هفته ای دست ما رسیده بود .. تنها دو روز برای هماهنگی و رزرو پرواز وقت داشتیم و به همین دلیل برای برگشت ناچار بودیم از یکی از شهرهای نزدیک پرواز رزرو کنیم .. و این یعنی هدر رفتن وقت و انرژی .. پرواز به قدر کفایت دیر انجام می شد، تاخیر بیش از یک ساعت هم مزید بر علت شد و بعد ازنیمه شب به خانه عشق برگشتم ..

کل مسیر برگشت را هم خواب بودم ..

...

این اولین ماموریت کاری من بود .. شاید تشویقی برای ساعتهایی که بیش از یک سال قبل، برای یادگیری کار با یک سیستم صرف کرده بودم .. یکسال گذشت تا ثمره ان روزها را ببینم .. این هم شد درسی دیگر برای من ..

از همسرم تا همیشه متشکرم .. یادم می ماند که نگرانی هایش را در دلش مخفی کرد تا همسر پر سر و صدایش تجربه ای دیگر کسب کند ..

.

یک روز ماموریت، یک روز بیماری در پی داشت .. در آن چند ساعت و آن گرمای باور نکردنی فراموش کرده بودم بدنم به آب هم نیاز دارد .. این شد که به سلامتی گرما زده شدم و جان در بدن نداشتم :)))))))

.