هر روز بعد از ترک شرکت .. یک مسایقه توی ذهنم راه میافته .. که تنها شرکت کنندهاش خودم هستم ..
بریم و برسیم به خونهی دورمون و من فقط برسم لباس خانه تن کنم و برم توی آشپزخانه ..
افطار آماده کنم و شام بپزم و ظرف بشورم و ... و نیم ساعت به افطار سفره بچینم و چند دقیقه به افطار چای بریزم و نوای اذان جاری بشه و من هنوز .. هنوز .. ته دلم برای افطارهای زمان دانشجویی و حس و حال روحانی آن روزگار تنگ باشه ..
برای قرآن خواندنهای آن روزها .. شب قدر آن سالها ..
و من هیچ دوست ندارم هر سال ماه رمضان حسرت سالهای دور را بخورم ..
.
حس سردرگمی دارم .. حس تعلیق .. حس نچسب ِ ندانستن ..
میشه گفت اولین پاداش را از کار جدیدش گرفته بود .. خیلی خوشحال بودم .. اصولا وقتی میبینم زحماتش نتیجه میده ذوق میکنم ..
نرسیده به ونک .. گلهای آقای گل فروش توجهام را جلب کرد ..
و چند ثانیه بعد من بودم و نگاه موشکافانه به گلهای رنگ و وارنگ .. میخک .. رز مینیاتوری و ... و در آخر یک دسته گل از گلهایی که اسمشون رو نمیدونستم .. به رنگ سفید برفی .. براش خریدم .. و اونقدر محو گلها بودم که یادم رفت اسمشون را بپرسم ..
.
حالا گلها با ساقههایی کوتاه و بلند .. میان تنگ کوچک ماهی عید .. روی میز وسط مبل جا خوش کردهان ..
.
گلدان متوسط و ظریف و خوشگل و خِپلو ببینم حتما میخرم .. قول میدم ..
.
دیروز افطار مهمان همسر جان بودیم .. به صرف کله پاچه .. شیرینی پاداش ..
دیروز سردرد رسما بر شیپور جنگ دمیده بود و بیخیال حال و احوال ما نمیشد ..
.
کار همسر جان بیشتر از معمول طول کشید و من حتی با فکر کردن به تنها رفتن تا خانه دچار ضعف اعصاب میشدم .. و فکر کنم همین حس .. باعث بشه تا شخصا خط تاکسی فلان جا تا خانه را راهاندازی کنم تا هم محلهایها از مصیبت مترو و اتوبوس اون منطقه خلاص بشن ..
سر صبر دونه دونه کت و شلوارهای آریـ.ن رو چک کردم و برای همسر پسندیدم .. روی سِت جدید روتختیهای فوق گرون تی.تی دست کشیدم و همونجا پرونده خرید روتختی رو توی دلم مختومه کردم ..
دلم هیچی نخواست که بخرم .. جز کتاب ..
حسابم رو چک کردم و با دیدن مانده حساب چشمهام گرد شدن و محترمانه کارت بانکی را توی جیب کیفم گذاشتم و بیخیال شهر کتاب و خرید کتاب شدم ..
پیاده رفتم تا دبنـــ.هامز .. تا وقت بگذره .. چند تایی پیراهن پسندیدم و از دیدن رقمها .. تغییر سلیقه دادم و به این نتیجه رسیدم که نباید چیزی بپسندم ..
و آرام آرام آمدم تا محل قرار با همسر جانم ..
.
توی ماشین که نشستم بغض رسیده بود زیر بینیم .. گشنه بودم .. تشنه بودم .. سردرد داشتم و ...
و عاقا این همسر جان یه “چی شده خانومی ؟” با محبت گفت و چشمهای مشکیش رو به چشمهای گریهئوی ما دوخت و خلع سلاح شدیم .. و تمام قهرهای درونیم رفتن یه جایی محو شدن و دنیا گل و بلبلی شد ..
.
رفتیم خرید مایحتاج و ملزومات بازی فیــ.نال .. و چند دقیقه مانده به افطار رسیدیم خونه و سریع سفره آماده شد و نشستیم تا شنیدن نوای اذان ..
.
دلم برای مســ.ی سوخت یه کم .. ولی حق به حقدار رسید ..
.