کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

400

یکی از قشنگترین و مهمترین اتفاقات دی ماه امسال ما ، دفاع داداش کوچیکه بود ..

ساعت 9 برنامه شروع می شد و من تازه چند دقیقه به 9 از گل فروشی بیرون زدم .. تا رسیدن به خیابان اصلی تقریبا پرواز می کردم .. در کمتر از 3 دقیقه با تاکسی خودم رو به دانشگاه رسوندم و این تازه آغاز راه بود .. خیابان دانشگاه رو گرفته بودم و تند و تند تقریبا می دویدم و دانشکده ها رو از نظر می گذروندم .. کمی هم این بین داداش رو مورد الطفات قرار دادم که رشته انتخابیش این بوده و حالا من باید تا ته دانشگاه برم تا به دانشکده مربوطه برسم ..

وارد سالن که شدم تاریکی خورد توی صورتم .. داداشی عزیزم مشغول دفاع از ماحصل چند سال زحمتش حتی از دوره کارشناسی بود .. لحظه ای گذشت تا در تاریکی صورت مامان رو دیدم و سریع خودم رو روی صندلی کناری انداختم ..

کت و شلوار اسپرت کرم رنگی که پوشیده بودی بهت می اومد داداشی .. هر چند من کت و شلوار دامادیت رو ترجیح میدم .. صورتت براق از اصلاح بود و موهای همیشه کوتاهت مرتب به یک طرف شانه شده بود .. تند و تند و مسلط از دسترنجت می گفتی .. نفر کناری من خواهر خانومت بود و پسرک شیرین و دوست داشتنی اش .. چشم گردوندم .. عروس توی ردیفی که ما نشسته بودیم نبود .. به مامان گفتم پس عروس؟؟ دو ردیف جلوتر رو نشونم داد .. درست پشت سر اساتیدی که با دقت گوشهاشون مال تو بود .. یه کمی دلم گرفت داداش .. عروس تو اجازه داشت به عنوان همسرت جلوتر از خانواده ات بشینه .. تو دلت بهش گرم بود .. هیچوقت منکر زحمات این مدتش نیستم .. و شاید بیشتر از بقیه بدونم چقدر حمایتت کرد .. ............

 تو حرف می زدی و من صدا و تصویر تو رو می بلعیدم .. یاد روزهای قبل از دانشگاه رفتنت افتادم .. یاد روز کنکورت که خودم تا حوزه برده بودمت .. یاد ثبت نام لیسانست .. یاد لحظه ای که رتبه تک رقمی فوق لیسانت رو خودم روی صفحه مونیتور دیدم و از هیجان و خوشی خونه از جیغ های من پر شد .. یاد وقتی که بهت خبر دادم و صدای تو از شوق لرزید .. یاد خواهر و برادری مون .. یاد اون کوچولو درد و دل هایی که باهات داشتم و دارم .. یاد اون فهمیده شدن ها از طرف تو .. یاد روزی که دستم رو گرفتی و بهم گفتی هر اتفاقی که بیفته ما خواهر و برادر می مونیم .. و من این حرف تو رو باور کردم .. یاد زحمتهایی که روز بعله برونم کشیدی .. یاد نگاه سفت و محکمت که توش حمایت بود .. سر سفره عقد من .. آخه تو داداش کوچیکه منی .. چرا اینقدر برام بزرگ شدی عزیزدلم .. البته خیلی هم دلت خوش نشه ها .. یاد اون روزهای قبل از ازدواجت هم افتادم ! که روی اعصاب همه ما رژه می رفتی .. که محکم ایستاده بودی و می گفتی از پسش بر میام .. زنگ می زدی و ساعت ها با من صحبت می کردی که وساطت کنم و من از دستت گریه می کردم .. یاد اون روزها هم افتاده بودم داداش جان !!

خلاصه تو دفاع می کردی و من تجدید خاطره ..

پرسش و پاسخ تمام شد و اساتید برات آرزوی موفقیت کردن .. نگاهت رو روی ما ثابت کردی و از ما .. خانواده ات تشکر کردی .. من از بغض نفسم بند اومده بود .. بعد به خانومت نگاه کردی و از او تشکر کردی که این مدت همراهت بود .. من می دونم چه حس زیبایی در او جاری کردی ..

من حتی می دونم بعد از بوسه ای که روی گونه های ما کاشتی .. بوسه ای که به عروست هدیه دادی چقدر براش امنیت بخش بود .. تو اول خانومت رو دیدی و بعد دوستان و آشنایان و هر کسی که اونجا حضور داشت رو ..

جلسه دفاع تو با شوخی و خنده و خاطره های خوب تمام شد .. و باز برای من شد یک خاطره .. توی صندوق خاطراتم .. دسته گل رو دادم دستت و از سلیقه ام گفتی و گفتی خودم گل ام !! عروس رو فراموش نکرده بودم .. شاخه گل رز هلندی صورتی رو بهش دادم و گفتم خسته نباشی عزیزم .. و لبخندش رو توی ذهنم حک کردم ..

مرسی داداش .. از حس برادرانه ای که به من دادی .. از حمایت هات .. می دونی .. من یادمه اون 18 بهمنی رو که با بابا یی بیمارستان بودم و بابا دونه دونه به فامیل زنگ می زد و از تولد پسرش می گفت .. که پسرش روز تولد باباش به دنیا اومده .. و تو نی نی سیاه شدی داداش من .. خدا حفظت کنه  ..


نظرات 10 + ارسال نظر
مژگان یک دنیا عشق 17 بهمن 1391 ساعت 09:30

چقققققققققققققققققققققققققققققدر این پستت سرشار از احساس بودحتی منم بغض کردم
واقعا نمیدونم چی بگم.
عالیییییییییییی بود و برای تو - همسرت - خانواده ات آرزوی سلامتی و خوشبخت یدارم تا همیشششششششششششششششششششه
بابا خواهر شوهر فهمیده.برای عروس خانم هم گل گرفته بودی.

می بینی من چقدر فهمیده ام
.
مرسی مژگان .. خودم هم اینجا ریز ریز اشک هام رو پاک می کردم و می نوشتم ..
.. برای تو ..

سمیرا 17 بهمن 1391 ساعت 09:53 http://sepideye-eshgh.blogfa.com

واییییییییییییی قاصدک تمام موهای تنم رو هوا در حال پروازن..
حست رو درک میکنم..
ایشالا خدا برای هم حفظتون کنه..

می بینی سمیرا ..
مرسی عزیزم ..

اطلسی 17 بهمن 1391 ساعت 12:01

وای قاصدک نمیدونم چی بگم نمیدونم....تداعی دفاع همسری و نفس راحت ما بعد یک ماه پر استرس...
تو عجب خ ش هساتیییییییییی افرین داری.

مبارک باشه عزیزم خیلیییییییییییی حس خوبی بوده اون روز و تو چقدرررررررررررر قشنگ نوشتی.خودمو دیدیم توی اون تاریکی که شمارو دارم تماشا میکنم....
جانی چرا داداشت شب عروسی میگفته از پسش بر میام؟
عجب احترامی به خانومش گذاشتم خوشمان امد...تشکر و نمیگم روبوسیو میگم...
راستی چرا دلگیر؟چون جلوتر نشست؟حالا ما برعکس بودیم!من اومدم تو دیدیم بابام به احترام مادربزرگ و دایی فرنام کنارشون نشسته!!منم رفتم کنار مادربزرگه نشستم!اونوقت مادام ردیف جلوتر پشت به ما نشسته بود!!یعنی حتی به مامانشم اهمیت نداد بود چه برسه به ما و بابام!!!
بگذریم
راستی عجب تولدی بگیرن امسال داداشی و خانومش ایوللللللللل

حست مثه حس من موقع قبولی خواهریم بود....چقدر کوچولوها زود بزرگ میشن...ادم دلش میگیره در عین شادی که داره

قبل مراسم حتی خواستگاری .. مامان اینا میگفتن پسر زوده . هنوز کارات روبراه نیست .. میگفت نه از پسش بر میام ..
دلگیر نه .. یه جوری بودم .. یه احساسی داشتم ..نمی دونم چی بگم ..
واقعا از این کارش خوشم اومد .. واقعا لذت بردم از اینکه اینقدر خانمش رو دید ..
.
می بینی اطلسی .. چقدر عزیز و دوست داشتنی هستن ..

آلما 17 بهمن 1391 ساعت 12:20

آخی
خدا برای هم حفظتون کنه
مطمئنا الان خانمش میشه خانواده درجه اولش دیگه

مرسی عزیزم ..
آره دیگه ما تنزل پیدا کردیم ..

گوش مروارید 17 بهمن 1391 ساعت 12:45

قاصدک عزیز
ممنون از آدرس جدید وممنون که منو از دوستای نزدیکت حساب کردی وآدرس بهم دادی
دلم برای نوشتنت تنگ شده بود
خوندن پستات حس خوبی بهم میده بازم میگم قلمت معرکست

همه اش مال تو ..
مرسی عزیزم ..
مرسی که میای اینجا ..

زهرا 17 بهمن 1391 ساعت 13:19 http://zizififi

خدا داداشتو برات حفظ کنه و توروهم برای زن داداشت...خواهرشوهر خوبی هستی...احسنت داری دوستم..میدونی همین شاخه گل عجیب در ذهن عروس خانوم حک میشه و می مونه...من که حتی از تعارفی که میشد بهم بکنن و نکردن دلگیرم.من به یه تعارف الکی هم خوش بودم.اما
بی خیال.تولد داداشیت مبارک

من کار خاصی نکردم زهرا .. کاری رو کردم که دلم میخواد برای من هم بکنن .. خودت میدونی .. برای دل خودم .. چون دقیقا به قول تو میدونم اینها چقدر تاثیر گذاره و چه حس خوبی به آدم میده ..
مرسی عزیزم .. مرسی ..

آخ قاصدک چقدر مهربون....چقدر دوست داشتنی ..چقدر خوب توصیف کردی اون روز رو و او خاطرات رو...
همیشه باشه داداشیت و تولدش هم به همه شما مبارک:)

مرسی ..
ممنون عزیزم ..

آمارین 17 بهمن 1391 ساعت 16:00

لینکت کرده بودما نمیدونم چرا هرچی وایسادم دیدم آپی ازت بالا نمیاد بعد هرچی گشتم پیدات نکردم. دیدم ای دل غافل حتما اشتباهی پاک شدی.
خدا حفظش کنه برات. این داداش ما هم سر به راه بشه انقد حرصمون نده

چه عجیب .. چون خودمم لینک رو دیده بودم ..
مرسی عزیزم ..
ایشالا پسر خوبیه .. سه تا خواهر ماه داره خودش رو براشون عزیز کرده دیگه ..

پرنیان 17 بهمن 1391 ساعت 19:12

خیلی خوب توصیف کردی همه چیزو عزیزم. واقعا خودمو اونجا تصور کردم. امیدوارم همیشه خانوادتون پر باشه از موفقیت و شادی.. تولد داداشی هم مبارک..
من خواهر برادر کوچیکتر ندارم نمیدونم چه حسیه.. ولی میتونم درک کنم احساس خواهرامو.. یه جور حس حمایت و مسئولیت و نگرانی.. همیشه براشون کوچولو میمونم انگار!

مرسی دوستم ..
واقعا خیلی برامون عزیز هستین پرنیان .. خیلی نگران آینده تو ن و کارهاتون هستیم .. انگار خودِ کوچک ما باشید ..

شکیبا 17 بهمن 1391 ساعت 21:55 http://personallife1.persianblog.ir/

من این حس رو به خواهرزاده ام دارم وقتی دانشگاه قبول شد خیلی بیشتر از دانشگاه قبول شدن خودم خوشحال شدم

عزیزم .. می فهمم ..

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد