کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

424

قلدرکم .. عزیزدلم .. حالا که اینها رو برات می نویسم .. تو جایی نزدیک محل کار بابا احسانت منتظر نشسته ای، تا غروب از راه برسه و باز جمع سه تامون کامل بشه و بریم تا خونه عشق ..

سفید ظریف کوچولوی نازم .. سه روز دیگه که بیاد میشه 4 ماه که وارد زندگی من و احسانم شده ای .. از اون روز پاییز که احسانم کیلومترها دورتر رفت تا تو رو برای تولد خانمش به خونه بیاره .. هنوز یادمه .. از دیدنت مات و مبهوت مونده بودم .. باور نمی کردم یکی از رویاهای سی سالگیم رنگ گرفته .. از نیمه شب گذشته بود که با احسانم رسیدی .. بابای خوش ذوقت با زرقی برقی های صورتی و بنفش سر و صورت شیطونت رو آراسته بود و یک کیک تولد از کیلومترها دورتر خریده بود و منتظر بود با خانمش .. سوار بر تو .. برن تا برسن به پارک خوش آب و هوای اطراف و جشن تولد رو بدر کنن ..

توی براق و دوست داشتنی .. بعد از اون شب .. شدی اسب سفید ما .. من شدم مامان و احسانم شد بابای تو .. تو بودی که ما را تا خونه جدیدمون بردی .. که اگر تو نبودی ما کجا و اون منطقه کجا .. سرخوشانه توی خیابون های شهر گشتی و ما رو با خودت از اینور به اونور کشوندی .. با اون صورت پر از خنده ات ..

بار اول که دیدمت .. مونده بودم بابا احسان چطور توی تو جا شده .. بار اول که دیدمت .. دستم رو کشیدم روی روکش کرم خوشرنگت .. حتما از دلم خبر داشتی که چقدر هم نوع خودت رو که یکی کنار شرکت پارکش می کرد دید زده بودم .. و از خدا یکی مثل تو رو خواسته بودم ..

از ذوق احسانم هم خبر داری .. وقت برگشتن به تهران .. همون بین راه .. زنگ زد و گفت میشه اسمش رو بذاریم قلدر خان !! و من که دنبال اسمی دخترونه بودم جا خوردم .. قلدر ؟؟ حالا چرا قلدر؟؟ آخه خانومی نمیدونی چقدر قلدره توی جاده .. از همه جلو می زنه .. و من ”خان” رو از دم اسم تو حذف کردم و تو شدی قلدر ما .. قلدر 4 سیلندر کوچک و سفید و دوست داشتنی .. بدون خط و خش .. که حالا دو هفته است اسمش میره توی ستون فروش خودرو .. عزیییییییزم !! تو من و بابا احسان رو می بخشی نه؟ میدونی چقدر دلمون تو رو داشتن رو میخواد .. و میدونی چرا مجبوریم خودمون رو از لذت  داشتن تو محروم کنیم ..

خونه قبل که بودیم و تو جای خواب نداشتی .. هر غروب که از کار بر می گشتم و سرم رو می چرخوندم توی کوچه .. توی شیطون دالی می کردی و سلام میدادی و چند کلمه ای با هم صحبت می کردیم .. بهم میگفتی بابا احسانت چقدر تو رو شیر کرده که تند بری .. یادته همون روزها چقدر بهت گفتم دعا کن بابا احسان مجبور نشه بفروشدت ؟؟

تازه چند وقت بود که خیالم از بابت جای خوابت راحت شده بود قلدر!

من توی سفید و دوست داشتنی رو وقتی میخواستم که چشمهای احسانم خسته نباشه .. که دلش آشفته نباشه .. احسانم که ذره ای غم داشته باشه دنیا رو نمیخوام .. چه برسه به تو .. البته بهت بر نخوره امروز غروب خوب سواری ندی ها .. خوبه ظرفیتت رو ببری بالا عزیزم .. از خدا میخوام یه صاحب خوب و خوش سلیقه برات پیدا بشه ..

میدونی .. ما یادمون نمیره ما رو تا بهشت بردی .. یادمون نمیره چقدر برامون خوش قدم بودی .. ما دوستت داریم قلدرکم .. اون آینه بغل های گرد و خنده دارت !! رو می بوسم عزیزم .. کاش خوب فروش بری دل احسانم آروم بشه ..



نظرات 19 + ارسال نظر
مژگان یک دنیا عشق 12 اسفند 1391 ساعت 11:56

انشالله به زودی زود زود میخریدش.یا حتی بهترشو.
و امیدوارم به قیمت خوبی فروخته بشه
توکل بخدا

مرسی عزیزم ..
توکل بخدا ..

گنجشک پرگوی باغ 12 اسفند 1391 ساعت 12:13

خیلی عالی نوشتی قاصدک! من لذت بردم از خوندنش!
به نظرم وقتی یه چیزی رو وقتی که قراره حتی مال تو نباشه و از پیشت بره عزیزش می داره و براش آرزوهای خوب داری خدا خوبتر و بهترشو می ذاره سر راهت که هیچوقت دلت واسه قبلی نکشه!!!
اینو می شه به هر چیزی که عاشقشی و به هر دلیلی ازش گذشتی تعمیمش داد!!!

امیدوارم چرخ زندگیتون خوب بچرخه و در روزهای نزدیک قلدر خانی دیگر مرکب روزهای عاشقیتون بشه!!!

راستی من از قلدرخان بیشتر خوشم اومد!!!
آخه روزگاری من هم لقب خان داشتم :)

من واقعا این رو باور دارم .. مرسی که اینجا گفتی ..
آخه به نظرم دختر نباید خان داشته باشه .. هر چند ما هم گاهی قلدر خان صداش می کردیم ..

زهرا 12 اسفند 1391 ساعت 12:32 http://zizififi

از بس تب باردار شدن افتاده تو وبلاگستان اول فکر کردم باردار شدی و مارو بی خبر گذاشتی!!۱نیست ما خاله نی نی هستیم از اون لحاظ
خیلی سخته خداحافظی با یه سری چیزها...اما برای یک پیشرفت اساسی گاهی باید از یه چیزهایی که کمتر اهمیت دارن گذشت.عینه من که همه طلاهامو دادم که باهاش یه دنیا خاطره داشتم..فکر کن سرویسه عروسیمم دادم.عیب نداره ایشالا که بهتر از این ماشینی که دارین می خرین...راهی نداره نفروشینش حالا؟؟؟

نه بابا ..
سخته واقعا زهرا جان ..
یه راه داره ..سرویس عروسیم رو بفروشم

آلما 12 اسفند 1391 ساعت 12:35

سمند بود؟
قلدر باید قاعدتا سمند باشه

اگه بگم چیه شاید باور نکنی ..
ام وی ام 110

پرنیان 12 اسفند 1391 ساعت 12:36

آخییییییی عزیزم! چقد بامزه نوشتی چند خط اول رو که خوندم شک کردم نکنه مامان شدی که میگی جمعمون ۳ نفره شده!!
قلدر درک میکنه شرایطو و از دستتون ناراحت نمیشه.. ایشالا یکی مثل قلدر یا بهترشو بعدا میخرید.
البته من هنوز نفهمیدم اونکدوم ماشینه که کوچیکه با آینه های بغل گرد؟!

از روی شیطنت بدم نمی اومد اینطور فکر کنید
ام وی ام 110 ..

اطلسی 12 اسفند 1391 ساعت 12:44

اخی عزیزممممممم یاد سفیدک خودم افتادم که 3-4بار بیشتر دوتایی باش نرفتیم بیرون.چه خوابها براش دییده بودیم برای سفر...این روزهای خیلی یاد ماشینممیکنم که پارسال تازه گرفته بودمش...
اتفاقا توی عکسهای سفرت میخواستم بم مبارک باشه ...که این خبر ناجورو دادی....
ولی بقول تو به هیچ غمی نمیارزه

عزیزدلم .. می فهمم حس ات رو .. ولی مطمئن باش بهترش رو می خرید .. برای ما که اینطور بود ..

سمیرا 12 اسفند 1391 ساعت 12:46 http://sepideye-eshgh.blogfa.com

خط سوم رو که خوندم میخواستم جیغغغغغغغغغغغغ بزنم قاصدک مامان شدی ولی خیلی زود فهمیدم که نه خبری نیست..
آخی .. آدم به داشته هاش عادت میکنه و دوری ازشون یه کم سخته ..
ایشالا که خوب فروش بره .. میخوام بگم ایشالا یه بهترشو میخرین میترسم قلدر جان دلش بگیره حالا که گفتم قلدرجان ببخش ..


واقعا .. مخصوصا این کوچولو که اینقدر خودش رو توی دل ما جا کرد ..
وای سمیرا اینقدر این بچه فهمیده اس .. ما می شینیم توش در مورد فروشش حرف می زنیم ککش هم نمی گزه .. خیلی بامرامه

سیندخت 12 اسفند 1391 ساعت 13:02

اخی قلدرکتونو دارین میفروشین؟ بسلامتی ایشالا که یه قلدرک نازدار بهتر عزیزم...

آره سیندختی .. ایشاااااااااالا ..

مهربانو 12 اسفند 1391 ساعت 13:05 http://www.mehrbaanoot.blogsky.com

حتما قلدر هم ناراحته ازاینکه قراره از پیش شما بره...
ولی اشکال نداره این روزها توی زندگی همه بودن و قلدر هم میره به امید اینکه یه دختر خانوم خوشگل جاش رو بگیره:)

منم همین فکر رو میکنم
امیدوارم یه صاحب خوب داشته باشه و اذیت نشه مهربانو ..

آواز 12 اسفند 1391 ساعت 13:49



هر جوری که براتون بهترینه ...
شما هم رو که شاد داشته باشید دنیا رو خواهید داشت ماشین که سهله

مرسی از این دعای قشنگ و به جا ..
عزیزم .. عزیزم ..

بانو 12 اسفند 1391 ساعت 14:30 http://heartplays.persianblog.ir/

چه قشنگ با اتولتون صحبت می کنی...

این تازه ذره ای از مونولوگ های یه طرفه با قلدر بود .. خبر نداری ...................

لیندا 12 اسفند 1391 ساعت 16:58

عوضش مطمئنم بهترشو به زودی میخرید
ای کلک ادمو به اشتباه میندازیا

ایشالا لیندایی .. تو یه فرشته توی دلت داری دعا کنی مستجاب میشه

شکیبا 12 اسفند 1391 ساعت 19:58 http://personallife1.persianblog.ir/

من فکر کردم مامان شدی، ذوق مرگ شدم خواستم گوشی بردارم بهت زنگ بزنم خوبه تا آخرش خوندم
ایشالا یکی بهترشو می گیری، همیشه آدم وقتی بخواد چیزای بهتری بدست بیاره باید از بعضی چیزای کوچیک تر بگذره

پس شنیدن صدای قشنگت رو از دست دادم دوست هنرمندم

شکیبا 12 اسفند 1391 ساعت 20:00 http://personallife1.persianblog.ir/

میشه خواهش کنم برام رمزو بزاری

حتما .. الان برات میذارم

آمارین 12 اسفند 1391 ساعت 21:08

ببین دختر. همون اولو که خوندم یه لحظه فک کردم تو هم نینی دار شدی و اینطوری داری سورپرایز میکنی! خیلی ناراحت شدم. گفتم این چه وضعشه یعنیحالا مد شده بچه ها حامله شدنشون رو هم قایم میکنن.
ولی خب بعد گرفتم چی بود
خیلی حیف شد

.. وای نسیم تو خیلی جذبه داری ها .. خدایی ترسیدم ..
.
میگم فک کن من بتونم همچین چیزی رو نگم .. فک کن من مامان یه فرشته بشم و بتونم جیغ نکشم مامان قربونش بشه
حیف شد که مامان نشدم؟ یا اینکه داریم قلدر رو می فروشیم؟؟

گوش مروارید 13 اسفند 1391 ساعت 08:16

ایشالا قلدرک و فروختی سال دیگه یه شاسی بلند شو میخرید عزیزم

ایشااااااااااااالا :))

اطلسی 13 اسفند 1391 ساعت 10:55

خیلی شیطونی منم اولش فکر مامان شدن و کردم بعد گفتم نه اینقدر بیخبر نمیشه!!
بعد ذهنم رفت سراغ نوع ماشین.توعکسا از اینش فکر کردم 206 هه.بعد یاد حرفامون توی ماشین افتادم از پرایدتون میگفتی برام...یادته؟
بعد به کشف ماشین مشغول شدم که کوچولو چی میتونه باشه!>؟
خلاصه اینطوری شد که فکرهای زنجیر وار باعث شد فراموش کنم اصلا اولش فکر کردم مامان شدی
ایشالا یه خوبترشو میخرید به زودی


نه بابا 206 که دیگه روی ابرهاست ..
ولی اونبار که صحبت می کردیم فکر میکردم نوع ماشین رو گفته ام ..

ایشاااااالا با هم می خریم
.................................
راستی .. اطلسی تو خیلی ماشالا دقتت بالاست ها .. خواستم عکس خونه بذارم باید همه جا رو کلی مرتب کنم مادر ..

سیندخت 14 اسفند 1391 ساعت 13:42

الان دیدم جوابتو به زهرا!
به نظرت فروختن ماشین بهتر از فروختن سرویسه؟! اینو میگم چون خودمم توی شرایط مشابه بودما... مطمئنم اگه اینکارو کرده بودیم الان با این قیمت ماشین نمی تونستیم دیگه بخریم! ولی خب طلا برمیگرده خرد خرد و استفادش هم به اندازۀ ماشین نیست... بازم نظر شخصیه گلم... ولی یهو دلم خواست بگم!!! :))

واقعا اگر نظرم رو بخوای فروش هیچکدوم رو دوست ندارم .. خصوصا اگر سرویس عروسی باشه .. چون طلای خاص دیگه ای برام نمونده ..
البته که حرفت درسته و مرسی که بهم گفتی عزیزم :))))
دعا کن جوری جور بهش که ماشین رو نفروشیم ..

tanha 15 اسفند 1391 ساعت 09:47 http://love-is-all.blogsky.com/

سلام
این قلدر شما منو یاد عروسک خودم انداخت. یه عروسک نقره ای خوشگل. میتسوبیشی لانسر مدل 1979 بود. خریّت کردم و تحویلش دادم بعنوان فرسوده. روزی که گذاشتمش توی پارکینگ اوراقی ها نشستم و یک ساعت تمام بهش نگاه کردم و کلی گریه کردم. هنوزم وقتی یادش می افتم بغضم میگیره

چطوووور دلتون اومد؟؟؟؟؟ اونم به عنوان فرسوده ..

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد