کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

445


یه کمی دلم گرفته ..

گاهی از در ارتباط بودن با آدمها خسته میشم .. دلم سکوت و سکون میخواد .. گاهی گیج میشم .. گاهی رفتار درست رو نمیدونم .. گاهی راه رو گم میکنم .. چقدر پیچیدگیهای ما آدمها زیاده ..

همین ..

.

و یک مسئله دیگه ..

امروز توی پارک .. یک کلاغ .. جفت پا رفت توی کله ام ..  نمی دونم انعکاس طلایی موهام دلش رو برد .. یا مریض بود .. در هر حال حس بدی بود .. اینکه وقتی داری راه میری و انتظار نداری کسی پشتت باشه .. یک کلاغ غول آسا بیاد و از پشت خودش رو بکوبه توی سرت و تو حتی حس کنی هنوز روی کله ات نشسته .. و جیــــــــــــــــــغ بکشی و دوستت نجاتت بده !! خدایا آخه چرا؟؟ الان دقیقا قرار بود من از این اتفاق زندگیم چه درسی بگیرم؟؟


نظرات 20 + ارسال نظر
زهرا 19 فروردین 1392 ساعت 11:28 http://zizififi

وای کلاغ...قاصدک شانس آوردی باز کلاغه نوکت نزده...همکاره منو چنان کلاغه نوک نوکی کرده بود که کارش به بیمارستان کشید طفلی...اگه روسریت مشکیه اشتباه گرفته بوده ات...شایدم بچه اش همون حوالی که تو راه می رفتی افتاده بوده...به هرحال حتمی صدقه بذار کنار که از این بدتر نشده...
راستی منم به سکوت نوشتاری مبتلا شدم

خدا رحم کرد .. خدا رحم کرد ..
روسری که نه .. پارک بانوان بودم .. میگم شاید رنگ موهام زیر آفتاب براق بوده براش جالب بوده .. ای وای .. یادم می افته اعصابم خرد میشه ..
.
مرسی از توضیحت عزیزم

سیندخت 19 فروردین 1392 ساعت 11:45


من اینقد از کلاغ بدم میاد که خدا می دونه... واقعا من به جای تو حالم بد شد...
زهرا حضور فعالی در کامنت دونیت داره ها، باید تندیس بلورین بگیره! خودش که نمی نویسه

من الان خودم دلم داره به هم می پیچه .. خصوصا بعد از کامنت زهرا ..
.
آره واقعا .. دستش درد نکنه .. تندیس زرین بهترین دوست کامنت گزار می رسد به ...... زهــــــــــــــــــــــــــرای روزهای پاییزی ..
ایشالا همیشه سالم باشی زهرا جانم ..

سیندخت 19 فروردین 1392 ساعت 11:58

زهرا 19 فروردین 1392 ساعت 12:07 http://zizififi

خطاب به سیندخت بانو:
دخترجان من تو کامنتدونی همتون حضور فعال دارم...برای همتون کامنت میذارم...خدایی برای تو کامنت پرو پیمون نمیذارم؟؟؟اونم با این همه مشقتی که تو تایپ کردن دارم به خاطر صدای این کیبورد لعنتی
خودم راستش حرفی برای نوشتن ندارم.نه جایی رفتم و نه حرکتی کردم ...ضمن اینکه قلمه من عینه قلمه شماها خوب نیست هی درفشانی کنم...اما به خاطر گله روی همتون می نویسم ایشالا
راستی بابت تندیس بلورینتون ممنون

سیندخت جان بفرمایید ..
.
زهرا من تندیس زرین دادم ها .. نه بلورین ..

اطلسی 19 فروردین 1392 ساعت 12:19

بمنم زرشک طلایی بدین
وووووووووایییییییییی حالم بد شددددددددددددددد از کلاغه ایییییییییییییییییییمنم حسش کردم روی سرم
چرا سکوت؟چرا دوری؟میدونی گاهی خلا برای بودن و ادامه دادن لازمه...

تو هم بعضی وقت ها تندیس زرین میگیری .. همیشه هم تمشک نیست
خیلی خر بود کلاغه .. همه اش فکر میکنم منقارش روی موهامه
.
چی بگم ..

سمیرا 19 فروردین 1392 ساعت 12:20 http://sepideye-eshgh.blogfa.com

وای خدای من .. من انقد از کلاغ میترسم ..
با اتفاقی که زهرا تعریف کرد واقعا خدا بهت رحم کرده عزیییییییزم ..
من و دوستتم یه بار تو پارک داشتیم ساندویچ میخوردیم من یه تیکه کالباس انداختم برای یه کلاغه به ثانیه نکشید بیش از ۱۰-۱۵ تاااااااااااااا کلاغ جمع شد دورمون وای من خیلی وحشت کرده بودم طوری میومدن جلو که اگه وایساده بودیم از سرو کلمون میرفتن بالا

منم بعد از این از کلاغ می ترسم
پس گربه بودن نه کلاغ .. والا ..

سیندخت 19 فروردین 1392 ساعت 12:31

زهرا جون من شوخی ای بیش نکردم! دست گلت درد نکنه بابت کلا حضور فعالت در کامنت دونیهامون... دل ما هم به همین رد و بدل کردن حرفا خوشه! قبلنا که تازه کار بودی هر روز می نوشتی یا یه روز در میون عزیزم ، کی گفته قلم شما خوب نیست؟ شکسته نفسی نکن...

زهرا جان بفرمایید ..
البته که منم در مورد قلمت با سیندخت موافقم ..

مهربانو 19 فروردین 1392 ساعت 12:56 http://www.mehrbaanoot.blogsky.com

ای بابا حتی تصورشم حس بدیه! منم اونروز تجربه مشابهی داشتم و خطر بزرگی از بیخ گوشم رد شد! داشتم از یه جا رد می شدم آروم آروم قدم می زدم یهو دیدم یه چیز سنگین دقیقا پشت پام سقوط کرد برگشتم دیدم یه آهن گنده از بالای ساختمون افتاده پایین و اینکه چی شد که روی سر من نیفتاد با اون قدم های آهسته ای که داشتم واقعا جای تعجب داشت! تا چند روز از ترس و تعجب می مردم و خدار و شکر می کردم! هنوزم مور مورم میشه که اگه یذره دیگه یواش تر میرفتم الان شاید زنده نبودم!!!

خدایا ممنون..
اون تیکه از آهن از کجا کنده شده بود ؟؟؟؟ عجب ماجرایی .. خدا رو شکر سالم و سلامتی عزیزدلم ..
ایشالا همیشه سالم باشی .. وااااای ترسیدم ..

زهرا 19 فروردین 1392 ساعت 13:01 http://ZIZIFIFI

خطاب به همتون:
میدونین عاشقتونم؟؟؟نه خدایی می دونین
سیندختی منم دلم به خوندنتون خوشه..ایشالا همیشه خدا همتون از خوشیاتون بگین و دله منم شاد کنین.بووووووووووس به همه
قاصدک کلا این کامنتدونیت پراز ابراز علاقه شدا

من از طرف خودم میگم : تو همیشه مهربون و ماهی .. خدا حفظت کنه ..

سیندخت 19 فروردین 1392 ساعت 13:24

ممنون زهرا

زهرا جان بفرمایید ..
.
از طرف من ..

بانو 19 فروردین 1392 ساعت 13:33 http://heartplays.persianblog.ir/

وایی چه وحشتناک... اونم کلاااااا غ...
خصوصی داری ...

..
مرسی عزیزم ..

اطلسی 19 فروردین 1392 ساعت 13:34

ژرشک نه تمشک
ولی اینا هیچ کدوم دلیل نمیشه که ما یادمون بره شما از موهای طلایی براقت حرفی نزده بودی تا حالا!؟چرا اونوقتتتتتتتتت؟
من از رو رفتم بس که گفتم عکس

منم گرفتم قضیه رو ..
یه جا گفته بودم .. حتی یادمه سمیرا هم ازم پرسیده بود چیکار میکنی .. حافظه ام رو باید طلا بگیرم ..
موهام رو قهوه ای طلایی کرده ام با هایلایت یه نموره روشن تر .. دختر خالم برام انجام داد
الهی کلاغ من رو بخوره اصلا .. آماده کردم به جان خودم .. اِ گفتم به جان خودم دیگه .. چقدر من پیش تو بدقول شده ام ..

پرنیان 19 فروردین 1392 ساعت 13:40

من کلاغا رو دوس دارم.. گناه دارن آخه هیشکی دوسشون نداره قاصدک.. اگه دقت کنی برای خودشون زیبان.. خیلی خیییییییلی هم باهوشن!
ولی ناراحت شدم اینجوری ترسوندتت عزیزم. ازشون نترس دوست داشتنین!

همین چند هفته پیش یه گربه توی همین پارک دنبال یه کلاغ بود .. من خدایی کلی به گربه هه تشر زدم .. البته کلاغه هم پرید و رفت و خورده نشد.. واقعا حس بدی نسبت بهشون نداشتم .. ولی یهو از پشت سر بهم حمله کرد .. ترسیدم واقعا
فکر کنم اسم اون پارک رو باید بذارن پارک کلاغ

آلما 19 فروردین 1392 ساعت 13:57

کلاغ؟؟؟؟؟؟؟؟

بله عزیزم ..

آمارین 19 فروردین 1392 ساعت 19:20 http://amarin.blogfa.com

خدا نصیب نکنه منم چند سال پیش که رفته بودم اهواز این اتفاق برام افتاد. خیلی حس بدیه. یه ساعت داشتم پیپی پاک میکردم از روی شالم.

واااااااااااااااااقعا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نه برای من همچین موردی نبود .. وااااااااااااااااااااای

آواز 20 فروردین 1392 ساعت 17:03 http://radepayezendegi.persianblog.ir

قاااصدک
نمیخوام یادت بندازم ولییییییی خیلیییییییییییی وحشتناک بوده
هی من میگم میترسم از این حیون میوون هااا هی ملت میگن نه ترس نداره
بیاااا ... اینجوری بی هوا غافلگیرت میکنن
دوسشون ندارم خب
خوشحالم بیشتر اذیتت نکرده

واقعا وحشتناک بود .. حق داری
منم خوشحالم .. خصوصا بعد از اینکه زهرا گفت ماجرا می تونست پیچیده تر بشه ..

خانم خانما 20 فروردین 1392 ساعت 21:30

آفرین به قاصدک که کله سحر میره پارک.

مرسی عزیزم ..

مائده 21 فروردین 1392 ساعت 13:23

آفرین بر اراده ت بر سحرخیزی و پیاده روی
خیلی دوست دارم پارک بانوان برم

وای چه ماجرای بدی !!! یه جور منو به یاد از پشت خنجر زدن انداخت

بزار به حساب تجربه از حیوانات
خدا رو شکر ضربه بدتری نزد

ممنونم
امروز ناخودآگاه هر کلاغی رد می شد دستم رو میذاشتم روی سرم ..
آفرین منم دقیقا همین حس رو داشتم ..

اطلسی 22 فروردین 1392 ساعت 08:50

یادمه گفتی دخی خالت برات رنگ کرد اما حرفی از موی زرین نزدی خانوممممممممممم

رگه های طلایی داره ها .. اصلا روشن نیست .. رنگ زمینه شماره 6 و رنگ هایلایت شماره 9 بود ..
البته من گاهی فکر میکنم قرمزی موهای خودم غالبه ..
ولی سر ماجرای کلاغ احسان می گفت پس باور کردی موهات طلایی شده نه قرمز

شکیبا 23 فروردین 1392 ساعت 17:11

آخی عزیزم
من یه مرغ مینا دارم که حتمن می دونی شبیه کلاغه اون همش میاد رو سر من میشینه اگر هم گل سر براق به سرم باشه هی نوک می زنه اون کلاغ هم احتمالن بخاطره رنگ موهات اومدم روسرت
درسش این بوده که شما عکس بزار از موهات تا کلاغ سراغت نیاد

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد