کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

462


تابستان کدام سال بود، را یادم نیست .. دبیرستانی بودم .. شاید اوقات فراغت بین سال اول و دوم بود .. من بودم و رمان برباد رفتهِ مارگارت میچل .. من بودم و تصویر سازی ذهن خلاق دوران نوجوانی .. من بودم و پیراهن های هزار چین اسکارلت و کلاههای مد روز و رنگ نخودی چشمهایش .. من بودم و داستان برده داری و آبراهام لینکلنی که آرامش جنوب را بر هم زده بود .. و مزارع پنبه ای که در آتش جنگ یانکی ها و جنوبی ها می سوخت و رویای بربادرفته اسکارلت .. من بودم و خواندن بیست یا سی باره اول تا آخر رمان دو جلدی بربادرفته در ان تابستان گرم نوجوانی ..

.

و حالا میدانم در بهار کدام سال ایستاده ام .. در بهار 92 .. که روزهایش تابستانی و شبهایش زمستانیست .. که روزگارش مرا به یاد مامی سیاهپوست اسکارلت و سام گنده، سرکارگر تارا و باقی سیاهان آن روزگار می اندازد ..

فقط مانده ام مبهوت .. چرا که اینجا، نه ما سیاهتر از کارفرمایانمان هستیم و نه کارفرمایانمان سفیدتر از ما ..


نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد