کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

463


چقدر دوست داشتم همین حالا کنارم بود .. که وقتی نگاهش می کردند .. می گفتند چقدر چشمهایش شبیه توست!!

نوزادی پنبه ای از جنس من .. و از جنس مرد زندگی ام ..

.

دیروز بود .. من بودم و مامان .. که مدتهاست از حضورش، تنها لطافت و مهر می گیرم .. و قلبم می لرزد و دلم برای بوی مادری اش بیشتر تنگ می شود ..

دیروز بود .. من بودم و مامان .. که چند وقتیست چین های دور نگاهش عمیق تر شده .. و پیشانی صافش را دو خط کج، هاشور زده ..

دیروز بود .. من بودم و مامان .. وقتی روی صندلی زرد رنگ ایستگاه مترو نشسته بودیم .. وقتی می گفت ”فلانی میگه گاهی زیاد از خودت مایه میذاری .. به این و اون نه نمیگی ..” و من گفتم ”ماما! برای ما هم همینطوری خب .. ” و گفت ” شما از وجود خودمین .. از تن ِ خودمین .. شماها فرق می کنین ..”

و من فشرده شدم از حس در آغوش کشیدن تو و پنهان کردنت در تمام زوایای وجودی که از توست .. گونه ام را بوسیدی و من هنوز عاشقانه .. این مهر مادری ات را می بلعم .. که دختر 30 ساله ات را مثل دخترکی 3 ساله می بوسی .. در حصارِ نگاهِ جماعتی که شاید این دست محبت برایشان غریب باشد ..

هنوز یادم هست .. به مرد زندگی ام .. به عشق ام ..  گفته بودی ” ثمره جوانی ام را به دست تو سپرده ام ”

.


چقدر این روزها کاسه دلتنگی ام زیاد پر می شود !!!!


نظرات 11 + ارسال نظر
زهرا 9 اردیبهشت 1392 ساعت 11:07 http://zizififi

چه خوبه که آدم گاهی بدون رودربایستی دستشو بندازه گردن عزیزشو بوی خوب تنشو با تمام وجود ببلعه ...ای تف به این رودربایستی و خجالت
دوستم سایه رمهر مادرت همیشه بر سرت مستدام

من رودربایستی و خجالت ندارم
شِلِپ شِلِپ می بوسم و می بویم و در آغوش میکشم عزیزانم رو ..
مرسی زهرا جانم .. ایشالا برای همه ..

اطلسی 9 اردیبهشت 1392 ساعت 11:21

من هم مثه زهرا...
این کاسه لبریز شده دلتنگی تو اشکای منم لبریز کرد.یک تلنگر کوچیک میخواستم...برای این بغض...دیلینگ

ای خدااااااااااااااا اطلسی ما رو کی اذیت کرده
.
زودی خوب شو دوستم ..

سمیرا 9 اردیبهشت 1392 ساعت 11:40 http://sepideye-eshgh.blogfa.com

فقط بگم که تمام موهای سرو تنم رو هوا ان
چه حس خوبیه حس مادر و فرزندی .. واییییییییییییییی قاصدک قلبم داره میاد تو دهنم ..

..
برای من در نقش فرزند که خوب بوده .. تا بعدها چی بشه

مژگان یک دنیا عشق 9 اردیبهشت 1392 ساعت 12:03

چقدر عالی که مامان محبتشو این مدلی هم ابراز میکنه.
خواهر کوچیکه منم همین طوریه.اخلاقش طوریه که مامان راحت بهش ابراز محبت میکنه.ولی من از همون اولم تو این موارد اخلاقام مردونه بود
بیشتر محبتم رو با عملم نشون میدم
----------
دلم لرزید قاصدک.از بعد یه اتفاقی که عید برامون افتاد من خیلی رو این موضوع حساس شدم خیلی و کاسه دلتنگیم همش لبریزه.حتی امروز صبح.
همین الانم دلم تنگ شدددد
تو چرا انقد خوب بعضی احساسارو مینوسی

مژگان خیلی دوز امنیت روحم بالا میره وقتی شوهرم یا اعضای خانواده ام رو در آغوش میگیرم .. وقتی بهشون عشق میدم و ازشون عشق میگیرم ..
خصوصا این روزها که خیلی احساس ناامنی دارم .. اینجوری آرومتر میشم ..
دخترم مردونگی رو بذار کنار

دخملی 9 اردیبهشت 1392 ساعت 13:35

انگار بیشتر بچه ها احساساتشون رو تو دلشون میریزن!
اما منم همین طورم... تماااااااااااام احساسم رو نشون میدم... اتفاقا دیشب خونه مامان بودیم و شب خزیدم تو بغلش و تا صبح رااااااحت خوابیدم

عزییییزم ..

لیندا 9 اردیبهشت 1392 ساعت 16:23

آمارین 9 اردیبهشت 1392 ساعت 17:07 http://amarin.blogfa.com

اخ اخ گفتی قاصدک. جمله ی اخرت خیلی بجا بود

چرا نسیم جان ؟ تو هم دلتنگی؟

بانو 9 اردیبهشت 1392 ساعت 19:05 http://heartplays.persianblog.ir/

من تا قبل از ازدواجم زیاد مامان رو بغل نمی کردم... اما بعد از ازدواج هم مامان خیلی به سمتم کشیده می شه و هم من گاهی چند بار در روز بغلش می کنم... (اگر خونه اشون باشیم)... می فهمم و درک می کنم که هم مامان پر می شه از حس های خوب و هم خودم آرامش می گیرم...
ایشالله همه مامان ها و باباها همیشه سلامت و در پناه خدا شاد باشن...

عزیزم چه کار خوبی میکنی ..
من از قبل ازدواج هم همین بودم .. وقتی دانشگاه شهر دیگه ای قبول شدم و رفتم برای هر دومون سخت بود.. بعدها فهمیدم من که نبودم مامان اشک هم می ریختن.. در حالیکه اصـــــــــــــــــــ--لا در ظاهر اینطور نشون نمیدن ..
ایشالا خدا این نعمت های زندگیمون رو برای همه ما حفظ کنه ..

سیندخت 10 اردیبهشت 1392 ساعت 08:49

من تو ابراز محبت بی حیام! :) خدا این سایه های سبزُ حفظ کنه... نعمت مادر شدنُ به هر کی دوس داره عطا کنه... عزیزم کی میشه نوزاد پنبه ایِ تو رو ببینیم؟!

مثل من
آمین ..
من همیشه میگم خدایا اول لیاقتش رو بهم بده .. بعد خودش رو

گنجشک پرگوی باغ 10 اردیبهشت 1392 ساعت 10:55

خیلی خوبه که از بودن در کنار مادرت خوب لذت می بری! من که از مامانم دورم به خاطر دوری همیشه وقتی پیششم نگاش می کنم! از صبحونه خوردن در کنارش و کلی تعریف کردن لذت می برم! و هر بار که وارد خونه می شم می بوسمش!!! خیلی خوبه که پیش مادرتی و می بینیش و نظاره می کنیش و عطرشو استشمام می کنی و شکرانه ی داشتنش رو می گی! خدا حفظشون کنه!!!

و امیدوارم روزگاری با دخملت این لحظه های عزیز رو تجربه کنی

عزیزم .. ایشالا خدا حفظشون کنه .. چه خوب میکنی که بهشتت رو می بوسی عزیزم ..
فکر کن!! من دخمل داشته باشم

آواز 10 اردیبهشت 1392 ساعت 11:10 http://radepayezendegi.persianblog.ir

یه جوریم شد قاصدک ... رعشه ای از بدنم رد شد ...
چقدر زیبا گفتیش ....

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد