کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

462


تابستان کدام سال بود، را یادم نیست .. دبیرستانی بودم .. شاید اوقات فراغت بین سال اول و دوم بود .. من بودم و رمان برباد رفتهِ مارگارت میچل .. من بودم و تصویر سازی ذهن خلاق دوران نوجوانی .. من بودم و پیراهن های هزار چین اسکارلت و کلاههای مد روز و رنگ نخودی چشمهایش .. من بودم و داستان برده داری و آبراهام لینکلنی که آرامش جنوب را بر هم زده بود .. و مزارع پنبه ای که در آتش جنگ یانکی ها و جنوبی ها می سوخت و رویای بربادرفته اسکارلت .. من بودم و خواندن بیست یا سی باره اول تا آخر رمان دو جلدی بربادرفته در ان تابستان گرم نوجوانی ..

.

و حالا میدانم در بهار کدام سال ایستاده ام .. در بهار 92 .. که روزهایش تابستانی و شبهایش زمستانیست .. که روزگارش مرا به یاد مامی سیاهپوست اسکارلت و سام گنده، سرکارگر تارا و باقی سیاهان آن روزگار می اندازد ..

فقط مانده ام مبهوت .. چرا که اینجا، نه ما سیاهتر از کارفرمایانمان هستیم و نه کارفرمایانمان سفیدتر از ما ..


461


چـــــــــــــــــــــــــــــرا؟!!!

.

خدایا .. حجم خستگی بیش از توان شانه های ماست .. خدایا .. خدایــــــــــــــــــــــــا!




پینوشت - لطفا مطالعه بفرمائید ..



460



از هراس آنچه بر ایـــــــــران رفته و خواهد رفت .. زمین است که بر خود می لرزد ..



459

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

458


از صبح فکر می کردم با این حالم به چه شبیه ترم .. و حالا فهمیدم ..

به پیوند پای .. به همان پیوند دوست داشتنی شیمی آلی .. به همان اتم کوچک و پر مسئولیت .. که گاه دوست دست راستی را می چسبید و گاه دوست دست چپی .. تا یک پیوند، همیشگی باقی بماند ..

.

شباهت الان ِ من و پیوند پای .. در سرگردانی بین حال خوش و حال بد است .. حال بد از راه می رسد و دندانهای کرم خورده و نفرت انگیزش را نشان می دهد و حال خوش پری وار سر می رسد و در آغوشم می کشد .. و من این بین دو نیم شده ای بین این دو حال ام ..