نمی شود که نمی شود که نمی شود ..
دست روی صفحه کلید میگذارم و کمی می تایپم و می شود جمله .. ولی چندان خواندنی نیست ..
بعد دست روی بَک اسپیس! میگذارم و کلمات به هم زنجیر شده را به دیار باقی می فرستم ..
ولی باز دلم تایپیدن میخواهد .. تا یک پست پر نشاط بشود سر فصل کنج ِ دنج ام ..
.
دیشب فاطمه – دوست عزیزم - میهمانم بود .. مسیر طولانی م. آرژانتین تا خانه با حرفهای ناتمام ما کوتاه شده بود .. نرسیده به خانه عشق .. کمی در تره بار وقت گذراندیم و خرید کردیم و تن و جان خسته را برداشتیم و رفتیم تا خانه ..
چای خوردیم .. میوه خوردیم .. شام خوردیم .. حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم .. از نیمه شب گذشته بود که حرف ها در دهانمان خوابیدند و ما بیهوش شدیم .. و صبح بود و ما و چشمان ِ نیمه باز و خمیازه های بی امان و .. حرفهای ناتمام ..
منم یه فاطی دارم که وقتی از شیراز میادخونم روح و رانم تازه میشه و از ندگی به شدت لذت میبرم:)
خوش بگذره:)
چه خوب ..
مرسی دوستم :))
دوستت مجرده قاصدک؟؟
چه خوب که دوستایی به این باحالی داری عزیزم
بلی .. هنوز عروسش نکردیم :))
من همیشه دوستای خوب داشتم شکر خدا .. یکیشون تو :)))))))))
خوش بگذره دوستانه بازی...
مرسی عزیییییییزم :)))
این حرف زدنای تا نیمه شب خیلی خوبه
آخ آخ آخ .. آلما نمیدونی که .. داشتم بیهوش میشدیم ولی باید حرف میزدیم .. فک کن ساعت 5:30 هم باید بیدار می شدیم ................
وااااااااااااااااااااای حسودیم شد
:)))))))))))))))
ایشالا به زودی عروسش می کنین
شما عزیزی.خوبی از خودته ...
:))
ایشالا ..
واااااااااااااااای من سالهاست از این دوستا ندارم ولی این بیدار موندن و حرف زدن خیلی می چسبه
آره خیلی می چسبه .. حتی با وجود صبح بیدار شدن با مشقققققققت !!