میخواستم بیام و بنویسم از پنجشنبه شبی که به دیدن پل. چوبی گذشت ..
از چند نفری که شاخه گل دست مردم میدادن و می گفتن برای شهریه دانشگاه دوستشون پول جمع میکنن ..
از این روزهای شهریوری که با تعجب بهشون چشم دوختهام و هر طور حساب و کتاب میکنم و چرتکه میندازم، باید بگم یکی دو ماه زودتر از آنچه منتظر بودم، سر ر سیدن ..
یا بیام و بگم که بالاخره کابینت ورودی آشپزخانه را از ظرف خالی کردم و تمام مواد غذایی را یکجا گرد هم آوردم و بسیار خوشحالم از این تغییر ..
یا بگم پردههای حریر آشپزخانه هنوز روی مبل لم دادهن .. تا قاصدک چند سانتی از قدشون را کوتاه کنه ..
یا بگم .. از کنجی که گوشه اتاق کوچیکه برای خودم ساختم ..
بگم از .. این روزها ..
ولی نشد ..
حسی منفی سراغم اومد و ... فکرم مشغول شد .. به منفی بافی خودم .. شاید افکارم، ناخودآگاه گارد میگیرند ..
دنیا .. روزگار .. هستی .. کائنات .. من چشم انتظار همه خوبیهای شما اَم .. تا منفی بافی بساطش را جمع کند و برود و به گذشته ملحق شود .. :)