کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

539


یاد خانه قبلمان افتادم .. دو تا خانه قبل .. همان خانه بزرگ دوخوابه که پشت پنجره‌های سالنش پارک بود و کمی دورتر، چشم انداز کوه .. خانه‌ای که برای ما حکم برزخ را داشت .. مسیری برای گذر از یک دوران و ورود به یک دوران دیگر از زندگی مشترک .. خانه‌ای که پر از آرامش و نور و سکوت بود ..

باز ذهن سیال من گریزی به گذشته زد ...

یاد روزهایی که آفتاب، پَر پرده ضخیم را عقب می‌زد و سلام میداد و کمی رو میدادی وسط سالن ولو می‌شد ..

یاد بالکنی که مأمن کبوتر و جوجه‌های تازه سر از تخم درآورده‌اش بود ..

یاد راهرویی که خصوصی ترین قسمت‌های خانه را کمی دورتر برده بود .. اتاق خواب بزرگمان .. و اتاق مهمان را ..

یاد آویز رنگارنگ و مهره‌ای دوست داشتنی که روی راهرو را می‌پوشاند و من همیشه عاشق این بودم که قسمتی از خانه ما انسوی آن آویز پنهان شده است ..

یاد روبانهای سبز و قرمز باریک .. که برای تزئین آشپزخانه .. روی دسته های کابینت وصلشان کرده بودم ..

یاد تکه‌های یک زندگی .. که با دستهای عاشقانه مرد و زن .. کنار هم چیده می‌شد ..

یاد زمستان و پاییز آن شهر .. یاد مسیر هر روزه تا محل کار .. یاد غروبهایی که دل گرفته‌ام را به شوهرم می‌سپردم و می‌رفتیم تا مرکز شهر .. و هزار بار دیگر به فروشگاههای هزار بار تکراری سر می‌زدیم .. پیاده‌روهای وسیع .. ان دستگاه بستنی ساز .. با بستنی قیفی خامه‌ای .. هر کدام 500 تومان! و شیرینی فروش نزدیک خانه .. که مشتری پای ثابتش بودیم ..

یاد خودم .. تازه عروس باریکی که تازگی‌ها و غربت یک شهر را می‌چشید .. و آخ .. از یاد آن پنجره گرد آشپزخانه .. که رو به کوچه باز بود .. و شاید احسان نداند چه روزهایی .. چشم انتظارش بودم تا از پیچ کوچه بگذرد و ببینم مرد زندگی‌ام با نان تازه‌ای در دست .. برکت را به خانه می‌اورد .. حتی ان روزهایی که تنها کلام مشترکمان، سلام و خدانگهداری بود .. برای خالی نبودن عریضه!

ذهنم دست بردار نیست .. دستم را گرفته و می‌کشد تا دورها .. تا اولین ها .. تا اولین غذایی که روی میز مشترکمان بود .. تا پرده‌های اولین خانه .. که چقدر گشتم تا ترکیب صورتی و بنفش و کرم را یکجا کنار هم ببینم ..

چرا بغض میکنم؟ عجیب است .. همیشه از گذران عمر بغض میکنم ..

دوست دارم بارها و بارها خاطرات را مرور کنم .. مبادا گوشه یکی کمرنگ شود و از خاطرم برود ..

یاد اولین جشن که در اولین خانه زندگی مشترک برگزار کردیم .. تولد آقای خانه ..

بغض دارم .. کمی میرم و باز می‌آیم و ادامه میدهم ...

از وقتی خودم را شناختم این اخلاق را داشتم .. پشت سر گذاشتن یک مرحله و ورود به مرحله‌ای دیگر از زندگی‌ام .. معمولا برایم دلگیرانه بوده .. حتی با وجود اشتیاقم به تغییر ..

این روزها .. به غیر از پاییز که از راه رسید و جابجایی ساعت .. که غروبهایم را زودتر شب می‌کند .. شاید دلیل دیگری برای دلتنگی نیست .. نمیدانم!

در عجبم! از حسی که دارم .. و بارها از آن نوشته‌ام .. روزگاری که می‌گذرد و من، همپای آن .. نمی‌گذرم!


 

 

نظرات 9 + ارسال نظر

بسیار زیبا و عالی
متشکرم

خواهش میکنم !

زهرا 3 مهر 1392 ساعت 09:39 http://zizififi.persianblog.ir

چه جالب.همیشه فکر میکردم من در گذشته سیر می کنم ...گاهی براش از گذشته ها می گم اما اون متنفره از این کاره من...نمیدونم چرا من گذشته هارو این همه دوست دارم

چرا خوشش نمیاد؟
نمیدونم .. داشتم فکر میکردم گذشته ها همون روزهایی بودن که منتظر بودم بگذرن تا به امروز برسم .. ولی باز دوستشون دارم .. و دلم براشون تنگ میشه ..
خصوصا برای اون خونه و اتفاقاتش زهرا ..
دلم گرفته ...

سیندخت 3 مهر 1392 ساعت 09:54

چقد خونه های دیگه مونده تجربه کنیم... ولی خونه ای که همیشه توی ذهنمون می مونه کدومه؟ برای من که اولی... پره خاطره...
خیلی خوب نوشتی عزیزم...

آره واقعا .. ولی بعضی ها یه حسی دارن .. یه حس موندگار .. یه خلوت .. یه سکوت ..
خیلی اونجا رو دوست داشتیم هر دومون ..
عزیزمی :))

زهرا 3 مهر 1392 ساعت 09:57

اخ ببخشید اسم همسرو جا انداختم .همسر خوشش نمیاد از یاداوری گذشته ...کامنتی که همراه با نوشتن نامه اداری و تلفن جواب دادن باشه بهتر از این نمیشه.شرمنده
شاید چون خاطرات تلخ گذشته هم برام زنده میشه قاصدک و همسر دوست نداره اون خاطرات بد یاداوری شه
دله منم گرفته قاصدک

متوجه شدم منظورت همسرته :)
.
آره واقعا شاید همینه .. اینکه خاطره تلخ هم مرور میکنی و بعد خودت اذیت میشی .. خوب فقط خوبیها رو بگو عزیزم ..

میترآ 3 مهر 1392 ساعت 15:19 http://mitra-1993.blogfa.com

مرسی قاصدک جون!
این خاصیت آدماست؛اکثر ما همینطوری هستیم!از فکرکردن به خاطراتمون چه خوب چه بد دلمون میگیره.شاید به خاطر اینه که حس میکنیم عمرمون داره تند تند میگذره! :)

:)
.
واقعا تند میگذره .. نمیگذره؟ همین چند وقت پیش درگیر شروع بهار بودیم .. حالا پاییز رسید ..

خیلی جالبه کاملا درک کردم خط به حط نوشتتو.

زیبا و حس کردنی بود :-)

ممنون دوستم :)

آمارین 3 مهر 1392 ساعت 17:59 http://amarin.blogfa.com

منم خیلی توی گذشته سیر میکنم. بارها خیلی چیزهای دوست داشتنی و نداشتنی رو توی ذهنم زیر و رو کردم.
انگار این خاصیت پاییزه. شبهای درازش باعث میشه برای خودت توی ذهنت مدام از گذشته قصه سرایی کنی

شاید همینه که میگی .. خاصیت پاییزه :)

آتا 4 مهر 1392 ساعت 13:17

قاصدک عالی بود، من خونه الانمون رو خیلی دوست دارم.با اینکه جام کوچیکه ولی دوستش دارم و بعضی وقتها یک طور خاصی نگاهش می کنم ، مثل ادمی که می خواد تمام گوشه و کنار چیزی تو ذهنش بمونه برای بعدها که ندارتش.

من هم به شدت به گذشته گریز می زنم. جاهای خوبش رو که همسرم پایه اس ولی جاهای بدش که می رسه میگه من نمی دونم زنها کی میخوا فراموش کنن گذشته رو

خوب میکنی .. از گوشه گوشه خونت لذت ببر ..
.
دیگه بگو خاطره ها درهمه دیگه .. نمیشه سوا کنیم :دی

اطلسی 4 مهر 1392 ساعت 15:09

یکی از سرگرمی های هررزوه من مرور گذشته است....اتفاقا همچین پستی من نوشتم که شنبه تاریخ پابلیشش!!چه جالب...
بقول تو از گذر عمر به این سرعت میترسم

منم خیلی درگیر گذشته میشم .. گاهی البته ..
ولی خیلی هم خوب نیست دیگه .. در حد مرور و درس گرفتن خوبه .. ولی عمیق شدن و فراموش کردن زمان حال خوب نیست ..

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد