کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

541


خدایا! فقط کافیه کلید اا (pause اصولا) ساعت زمان را بزنی و یه دو هفته .. نه .. ببخشید .. سه هفته .. یا حالا که داری لطف میکنی .. یک ماه به من زمان بدی تا تند و تند از اول شهریوری که هنوز توش گیر کرده‌ام بدوم و برسم به 7 مهر و بعد ساعت را play کنی .. میدونی، اینجوری تا وقتی عمر بهم بدی نوکرتم !!! .. یعنی الانم هستم ‌ها .. اونجوری بیشتر نوکرتم!!

.

یه لیوان شیر ساعت 10 رو دستم گرفتم و اومدم و نشستم .. درد توی  کمرم .. کتفم .. گردنم و زانوهام می‌پیچه .. شیر را باید با خرما بخورم .. ولی صبح .. درست بعد از بستن در و دوقفله کردن اون .. یادم افتاد یک عدد خرمای سهم امروزم را برنداشتم .. و از انجا که همینجوریش هم تاخیر داشتم .. از خیر باز کردن در گذشتم و راه افتادم و پله‌ها را پایین آمدم .. 

روی پله آخر بودم که صدای آخ گفتن احسان رو شنیدم .. وقتی داشت زانوی چپش را خم میکرد تا توی قلدر بنشینه .. زخمی که یادگار تمرین فوتبال هفته قبله .. و هر بار که نگاهم بهش می‌افته .. دلم مثل برگه‌ای که کاغذ خردکن، خردش میکنه، ریش ریش می‌شه و می‌ریزه ..

صبح هوا محشر بود .. زودتر از در پارکینگ بیرون اومدم و کوچه خلوت را دید زدم .. راه می‌افتیم .. خورشید خوش خوشانه سر شوخی را باز کرده و قایم باشک بازی می‌کنه و هر قدر هم قد میکشم تا چشمهام را پشت آفتابگیر پنهان کنم ، باز از یه گوشه دیگه، دالی میگه و خلقم را بهم می‌ریزه ..

.

دیشب .. حتی یادم نیست کی خوابیدم .. البته الان مدتی هست که خوابم اینطوری شده که نمیدانم کی میخوابم .. به خودم میام و تکانهای دست احسان را حس میکنم که ”بلند شو برو توی جات بخواب” ..

ناشکری نمیکنم .. ولی بدجور دلم چند وقتی سکون و سکوت و وقت باد آورده میخواد .. اون قدری ”زمان” که هر قدر هم خرجش کنم باز داشته باشم .. همه خانه را مرتب کنم و برق بندازم و بنشینم یه گوشه دنج و بگم اخیــــــش .. تمام شد .. بوی قورمه سبزی، یا خورش کرفس توی خونه بپیچه و من اونقدر وزن کم کرده باشم و متابولیسم بدنم اونقدر فعال شده باشه، که به خودم دروغ نگم ”من که میل ندارم” .. بلکه بگم ”آه خدایا مرسی به ذهن ایرانی جماعت انداختی که قورمه سبزی یا کرفس رو اختراع کنن ” و برم گوشه دنجم بشینم و پا دراز کنم و درس بخونم و درس بخونم و درس بخونم .. اونقدری که همه چی ملکه ذهنم بشه .. و تا قبل از اومدن احسان .. 100 تایی هم تست بزنم و از برنامه جلو بیفتم .. و بعد حالم خوب باشه .. و بعد احسان بیاد و میز رومانتیکی بچینیم و نهار ایرانی بخوریم .. با سالادی که این روزها با لیموی تازه و روغن زیتون طعمدار میشه .. و من تا دلم بخواد ته دیگ سیب زمینی بخورم .. و هی ظرفم را پر کنم و خالی بشه و باز پر کنم .. تازه بشه ساعت 14 .. و ندونم با اینهمه ساعتی که تا شروع جومونگ مونده .. چـــــــــــــــــــه کنم حالا؟؟!!!


گــــــریـــــــــــــــــه !!



نظرات 9 + ارسال نظر
میترآ 7 مهر 1392 ساعت 10:58 http://mitra-1993.blogfa.com

واقعاااا!!!
دقیقا مثل ساعت برناد! رویای بچگی هامون!اینکه ساعت زمان دستت باشه تو هروقت خواستی استاپ رو بزنی و زمان با تمام آدماش میخکوب بشه و تو بری به کارات برسی!

گــــــــریــــــــــــه !!
من ساعت برناد ؟ میخوام ..

آتا 7 مهر 1392 ساعت 12:55

قاصدککککک چقدر دقدقه( دغدغه) هامون شبیه ، چقدر خواسته هامون مثل همه. بازم به مرام و قناعت تو من دوست دارم این توقف حاصله از 6 بهمن که عروسی کردیم و من خیلی کارها میخواستم بکنم و نکردم باشه . تازه با تخفیف فراوان نخواستم برگردم به 10 سال پیش

کاش می شد مطالب درسی تو ذهنمون از اول بود و ما فقط تست می زدیم
کاش ان قرمه سبزی و تمیز کاری خونه رو یکی دیگه انجام میداد ما کارهای مورد علاقه دیگه انجام می دیدم
کاش یک 15 سالی دیر به دنیا می اومدیم، ان موقع دیگه کنکوری نبود بخواییم تست بزنیم اصلا


نه بابا .. اگه اینطور بود که قبول شدن سخت تر میشد آتا جان .. بذار خودمون بخونیم و بعد تست بزنیم و امیدوار باشیم خیلی بهتر از خیلیها میفهمیم چی میخونیم ..
آخ .. منم روزهای اول زندگیمون رو میخوام .. چقدر کارها باید میکردم ..
ولی من عاشق قورمه سبزی پختنم ها .. ولی تمیزکاری رو خیلی پایه ام بدم یکی دیگه زحمتش رو بکشه ..
نهههههه 15 سال دیگه اختلاف سنیم با احسان زیاد میشد .. شاید خدای ناکرده احسانی توی زندگیم نبود .. نهههههه ترجیح میدم درس بخونم !!!

.
عزیزم همون دغدغه :)

زهرا 7 مهر 1392 ساعت 15:30 http://zizififi.persianblog.ir

دوستم تو هم تو خط رژیم افتادی؟؟؟دکترت گفت چند کیلو باید کم کنی؟پیاده روی چی ؟؟؟باید بری ؟؟؟اصلا کلا اسم رژیم که میاد اعصابه ادم متشنج میشه
وای خدا باز جومونگ نشون میده؟؟؟باز شما هم میشینین میبینین؟؟؟؟
کاش زمان کند میگذشت.کاش.راستی اس ام اس دیروزت به دستم نرسیدا

متاسفانه .. آخه چراآآآآآآآ !!
اگر بخوام از لاغری بمیرم و استخوانهام بریزه بیرون 10 کیلو .. اصلا هم دوست ندارم 10 کلیو لاغر شم .. به نظر خودم فوقش 7 کیلو لاغر بشم خوبه .. 10 کیلو لاغر شم صورتم محو میشه .. اصلا دوست ندارم .. اصلا چرا باید رژیم گرفت؟ -گـــــــــریـــــه-
.
من دفعه قبل ندیدم .. اینبار هم چند دقیقه اول رو میبینم و بعد خوابم میبره :)
.
عزیزدلم برای اینکه اصلا نفرستادم :(((( شرمنده .. برات توضیح میدم ..

بانو 7 مهر 1392 ساعت 17:56 http://heartplays.persianblog.ir/

قاصدک جومونگ می بینی؟؟؟

یه کم .. نیم ساعت اولش رو ..

وای قاصدک چقدر دلنشین نوشتی تو آخه! خیلی خوب بود!
اون آخرش که چقدر مونده تا شروع جومونگ که عالی بود!!!

عزیزم
تقصیر این مهرماهه
منم به خودم گیر دادم
منم کلی وقت می خوام
انگار بچه ها که می رن مدرسه ما هم باید یه دلمشغولی مفیدی برا خودمون دست و پا کنیم

این به خاطر اینه که ما زیادی از خودمون انتظار داریم
بابا ماها خیلی خوبیم تازه شم
بسه که همینقدر خوبیم
حتی اگه خونه نامرتب باشه
حتی اگه احساس کنیم اضافه وزن داریم
حتی اگه احساس می کنیم باید ادامه تحصیل بدیم
ما هر چی که هستیم و هر جا که هستیم پِرفکت هستیم دوستم!!!

باعشق

هیچ حرفی ندارم جز اینکه بگم .. بیا بغلم .. بس که تو مثبتی و مثبتی و مثبتی ..

سیندخت 8 مهر 1392 ساعت 16:34

همۀ متنت به کنار... جومونگ؟!!!

بلــــــــــــــی !!
.
آثار فاخر هم میبینم‌ها :)) خواستم بگم کلا سلیقه‌ام در حد جومونگ نیست !!!!
بالاخره گاهی می‌طلبه دیگه ..

-قاصدک در حال توجیه-
.
.
.
.

پرنیان 8 مهر 1392 ساعت 22:14

چقددددددددر من از خوندن نوشته هات لذت میبرم....
انگار خود خودمی!! یکی که داره حرف دلمو ترجمه میکنه!

چقدددددددددر تو لطف داری .. ممنون که میای و میخونی .. و کامنت میذاری .. حتی اگر من میام و میخونم .. و کامنت نمیذارم!!

اطلسی 9 مهر 1392 ساعت 10:18

قورمه سبزی رو چایم خودم بپزم!خوندن ویکی دیگه انجام بده من قبول بشم فقط.دلم یونی میخواد

الان اون علامت تعجبه بود .. خیلی خوشگل بود .. الان جاش اینجاست ..
تو اول استرست رو بریز دور .. بعد بشین تست بزن .. بعد برو دانشگاه .. به همین سادگی .. به همین خوشمزگی ..
تو تواناییش رو داری اطلسی .. فقط باید فکر ”قبول نشدن” رو از خودت دور کنی عزیزم ..
امروز اتفاقا داشتم فکر میکردم من هنوز به باور قبول شدن توی یه دانشگاه خوب، نرسیده‌ام .. پس چه انتظاری دارم که یه جای خوب قبول شم .. وقتی ته ذهنم به هزار و یک راه فرار فکر میکنم .. و وقتی به خودم اجازه میدم فکر کنم چون شاغلم، انتظار از خودم رو میتونم پایین بیارم ..
من واقعا باور دارم، تو اعتمادت، در این مورد، به خودت بیشتر بشه، قبول میشی .. وقتی باور داشته باشی با این مقدار درس خوندن حقت هست بری و سر کلاس بشینی ..
بتون .. باشه؟!

لیندا 9 مهر 1392 ساعت 14:01

من اصلا جومونگ رو دوس ندارم حتی بار اولی که تنشونش داد نگاش نکردم
گفتی دکتر رفتی برای رژیمت ؟ نهههه منم باید لاغر بشم قاصدک ولی شل میگیرم همش اخه اینهمه چیزای خوشمزه هست ادم چطور نتونه بخوره ؟؟؟ هاین ؟
در مورد کارت هم حالا که اینهمه خسته شدی و احتیاج به استراحت داری یه جوری نمیتونی یه هفته الی ده روز از مدیرت مرخصی بگیری .من یه بار در طول دوران کارم اینکارو کردم ولی از نتیجه راضی نبودم چون یه دعوای حسابی با همسر داشتیم تو اون ده روز . اینه که قسم خورده بودم تا جایی سرم گرم نشه تو خونه نمونم . منم بی اعصابببب اونم هی میرفت رو مخم

:دیییییی
خوب کردی ..
عزیزم مرسی از این که تجربت گفتی .. من اینقدر مرخصی ندارم لیندایی .. اگر داشتم ترجیح میدادم برم بشینم درس بخونم خودم رو به برنامم برسونم .. و البته دو روز هم شمال ..
آره عزیزم رفتم دکتر .. ولی خیلی با برنامش پیش نمیرم، تلقین هست، یا هر چی .. سردرد میگیرم و فکر میکنم الانه که بمیرم .. حالا همین جوری که دستم بازه شاید همونقدر بخورم ..الان ساعت غذا خوردنم رو منظم کردم.. مثل قبل وعده حذف نمیکنم .. یا یه روز گرسنه نمیمونم، یه روز حسابی بخورم .. همین متابولیسم رو فعال میکنه .. دیگه اینکه فعلا شیرینی نمیخورم .. بستنی کم میخورم .. شکلات هم اگر خیییییییلی دلم بخواد میخورم .. سبکتر شده ام به نظرم ..
اینها رو نوشتم شاید به دردت بخوره ..

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد