کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

567


خیلی دردناکه ..

قاصدک! وقتی بلند میشی و دورتر از جایگاه خودت می‌ایستی .. و عمیق گذشته را نگاه میکنی .. می‌بینی چه زیادن وقتهایی که می‌تونستی جور دیگه‌ای باشی .. میتونستی بهتر باشی .. می‌تونستی نرمتر باشی .. می‌تونستی بخشنده تر باشی .. می‌تونستی بزرگتر باشی .. عاقلتر باشی .. بالغ‌تر باشی .. فهمیده‌تر باشی ..

می‌تونستی جوری باشی .. که وقتی، مثل الان .. قلبت و روحت و موجودیتت .. از درد رفتار و کردار خودت .. مچاله نشن ..

می‌تونستی جوری باشی .. که پیش خودت سربلند باشی .. که اما و اگری توی ذهنت نباشه ..

چه ظلمی کردی به خودت .. که روحت رو اینطور خموده و دردناک رها کردی .. که از خودت فاصله گرفتی .. که اینطور رنگارنگ و هزار رنگ شدی .. بیچاره قاصدک!

که خودت را به جایی رسوندی .. که گوشه سرویس بهداشتی شرکت بایستی و ریز ریز اشک بریزی .. و برای خودت دل بسوزونی .. بیچاره .. قاصدک!

.

کم نبودن روزهایی که اینطور رنج کشیدن را تجربه کردم .. رنجی که هر بار حس میکنم روحم تراشیده میشه و خرده‌های عمرم از من جدا میشن و می‌ریزن .. وقتهایی که دلم میخواد از خودم فرار کنم .. ”خودم” رو بذارم گوشه‌ای و با سرعت ازش دور بشم ..

.

اگر هزار و یک اگر و اما نبود .. همین حالا .. سیستم را پاکسازی میکردم و یکی دو جلد کتابی که اینجا دارم را برمیداشتم و زیر بغلم می‌زدم و می‌رفتم .. به یک کنج ساکت و خلوت .. شاید شمال .. در خودم فرو می‌رفتم .. یک سجاده پهن می‌کردم رو به خدا .. و فکر می‌کردم ..

.

روحم خسته‌است ..

کامنت دانی را برای مدتی میبندم .. از این بابت عذرخواهی میکنم ..