کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

635


میخواد همراه  بابایی برای کاری 10 دقیقه‌ای بره بیرون .. ساعت نزدیک 23 هست .. لباس خونه‌اش مرتبه و فقط سوئیچ رو برمیداره و نرسیده به در میپرسه“ میخواید بیاید بریم یه هوایی بخورید؟” من و آجی رو میگه ..

 فکر کنم چشمام گرد شده .. جواب همیشگی این وقتها، نزدیکه روی لبهام چفت بشه و بگم “نه فدا .. طول میکشه آماده بشیم” که یهو میگم “آآآآآآآآآآآآآره ” ..

آجی چشماش گردتر شده .. جیغ کشان از هیجان میگم برو پایین ما اومدیم .. شلوار ساتن صورتی لباس خونه‌ام کمی تابلوئه .. ولی مهم نیست .. آجی رو هل میدم طرف اتاق و میگم بدو همون چادر رنگی رو بنداز سرت .. خودم هم همین مانتو و شال دم دستی رو میپوشم ..

سی ثانیه نشده من و آجی .. رنگ و وارنگ توی پارکینگ هستیم ..

ما میشینیم پشت و احسان جانم قلدر رو آتیش میکنه و راه می‌افتیم .. آجی کاملا ریلکس با چادر رنگیش نشسته .. هر بار چشمم بهش می‌افته ریسه میرم از خنده ..

حس خوبیه .. شلوارم خنک و مانتوم گشاد و شالم راحت .. خبری از لباس‌های قالب تن نیست .. شاید یه کوچولو از رد رژ بعد از ظهر روی لبهام باشه ..

ما سه تا میگیم و میخندیم و بابا ریز و محجوب لبخند میزنه ..

زنگ میزنم به مامان .. براش میگم با چه وضعی توی ماشین نشسته‌ایم .. باورش نمیشه آجی حاضر شده باشه اینطور بیاد بیرون .. آخه هر بار برای حاضر شدن این آجیمون ماجرا داریم .. باید از شیش ساعت قبل شیپور آماده باش بزنیم تا این دختر آماده بشه و کرم دست و صورت و ضد آفتاب و مهتابش رو بزنه و تصمیم بگیره چی بپوشه و رنگ رگه‌های شالش رو با بند کفشش سِت کنه و بعد دونه دونه تارهای موهاش رو ردیف کنه و بعد راضی بشه و از خونه بزنه بیرون ..

پشت سر احسانم نشسته‌ام .. دستم روی شونه‌اش هست و خیالم راحته از بودنش .. شیشه طرف خودم رو میدم پایین .. هوای مطبوع بهار میریزه توی ماشین .. خنک میشم .. حالم خوبه .. آزادم .. چیزی و حسی محصورم نکرده .. و داره بهم خوش میگذره .. یه لذت بهاری ..

کل رفت و برگشتمون شاید میشه 10-12 دقیقه .. ولی من اندازه یه سفر به شمال تازه میشم ..

.

.

.

  


برای بار چندم اتفاق افتاد .. فقط آرزو کردم توانی داشته باشم و بتونم احسان رو صدا بزنم .. پشت لپ تاپ نشسته بود و مشغول کار بود .. فکر کنم دو بار گفتم “احسان ” ..

نمیدونم چی میشه .. شاید بد غلت میزنم و عضله گردنم سفت میشه .. از حس خفگی ناگهانی، از خواب پریدم .. گردنم سفت شده بود .. نگران اومد بالای سرم .. گفتم داشتم خفه میشدم .. گردنم رو ماساژ داد .. بالشتم رو مرتب کرد .. و بازخوابم برد ..



نه که بترسم .. ولی بدم میاد توی خواب خفه بشم و ... امیدوارم مرگ شیرین‌تر و شیک‌تری داشته باشم ..


نظرات 15 + ارسال نظر
مهربانو 6 اردیبهشت 1393 ساعت 10:09 http://www.mehrbaanoot.blogsky.com

اون تیکه اول منو ردوانه گلستانم کرد :)
تیکه دوم بنظرم مال خستگی و فاشر افکاره بنظرم.. طبق قوانین همون صحبت هایی که یک بار با هم کردیم...


.
چرا ؟؟ به نظرت از تنبلی خودم بود که هنوز اقدامی نکرده‌ام ؟؟ یا هنوز وقتش نرسیده؟؟

اطلسی 6 اردیبهشت 1393 ساعت 10:14

قاصدکـــــــــــــ دعوات بگکنم ابن چه مدل نوشتنه خط اخری؟
از تصور مدل بیرون رفتنتون کلی خندیدم با خودممممممممم

عزیزم ....

وای اطلسی خودم هم هر بار یاد قیافه آجی می‌افتم غش میکنم ..

مژگان یک دنیا عشق 6 اردیبهشت 1393 ساعت 11:19

اگه بگم من اکثرا وقتی بخوام تا همین تو محل برم با همسر ی یه دوری بزنیم همین مدلی میرم نمیکی چقدر شلخته ام:دیییییییییییییی
خیلی باحاله بدون قید و بند بزنی بیرون.سبک و راحت
-------------------
اون خط آخر چیه دختر بددددددد
ماله خستگی و فشار فکریه.سعی کن شبا یه نوشیدنی آرامبخش بخوری مثل شربت گلاب
و فکرتم رها کنی بعد بری بخوابی.موسیقی گوش بدی.و....

نه .. میگم چقدر مژگان بیشتر و زودتر از من خوش بحالش بوده
خیلی می‌چسبه دوستم .. واقعا سبک و بی قید و بند و آزاد ..
.

آره فکر خوبیه .. چند وقته میخوام برم سنبل الطیب بخرم، قاطیه گل گاوزبون کنم .. عطاری نزدیکمون نیست، خودم هم توی ذهنم نمی‌مونه ..
شربت گلاب یعنی گلاب و عسل و آب؟ یا با شکر مخلوط کنم؟

مشغله که زیاد دارم .. زیااااااااااد ..

موسیقی هم خوبه

مژگان یک دنیا عشق 6 اردیبهشت 1393 ساعت 11:49

آره الان فصل عرقیات.
بیدمشک و....
برو عطاری بپرس کدومش آرامبخش و خوبه بخر درست کنبذار یخچال بخور همیشه.
با شکر یا عسل هر طور دوست داری :)))
من خودمم سر کار می رفتم از بس فکرم مشغول بود شبا بد میخوابیدم
مراقب خودت باش

حتما میرم میگیرم .. مرسی عزیزم ..

آره این کار و ترافیک و مسائل روزمره .. منم که معتادم به فکر کردن

خیلی این بیرون رفتنای یهویی فاز می ده بیشترین فازش تو اون خرق عادته ست

اینجاست که می گن شوهر شوهره شوهر
بالشتِ سره شوهر

من اگه ازین اتفاقا برام بیفته به اذن خدا خفه می شم :))))

آره واقعا خیلی .. خصوصا اینطور گل گلی ..

من تا حالا نشنیده بودم چه بامزه ..

خدا نکنه دختر .. ایشالا همیشه سالم باشی

دخملی 6 اردیبهشت 1393 ساعت 12:08

واو! چه هیجان انگیزز!!

برای بند اخر هم به نظر میاد عصبی باشه عزیزم...

جات خالی دوستم .. خیلی چسبید ..
.

آره .. هستم ..

سیندخت 6 اردیبهشت 1393 ساعت 12:33

آره ها خیلی حال میده یهویی، اصلا بدون خط قرمز بودن چه خوبه...
ایشالا که همیشه سلامت باشی دختر...

خیییییییلی می‌چسبه .. خیلی ..

عزیزمی .. الهی تو هم همینطور دوستم

زهرا 6 اردیبهشت 1393 ساعت 12:49

راستشو بگم ماهم وقتی بخواهیم نصف شبی بریم بنزین بزنیم منم این مدلی میرم:)))))
خیلی خوبه خدایی.راحت و سبک
ایشالا همیشه بخندی
دوستم فکرکنم به خاطرمشغله فکری زیاد باشه .منم اوایل ازدواجم این جوری میشدم ...سعی کن ذهنتو اروم کنی

پس همه اینکاره هستن که
ببین اگر زودتر گفته بودین، منم زودتر اینکار رو میکردم
.
آره عزیزم ذهنم خواسته یا ناخواسته خیلی مشغوله .. و استراحتم کم .. در واقع روحم خسته‌اس ..

میترآ 6 اردیبهشت 1393 ساعت 12:51

این یکی از لذت بخش ترین پستات بود که خوندم؛چون زیاد داشتیم از این بیرون رفتن های یه دفعه ایه آخره شب اونم با لباسای نامناسب! به قول تو به اندازه یه سفر شمال هم روح آدمو تازه میکنه! :)
بعدشم خدا نکنه! زبونتو گاز بگیــــــــر!

میترآی عزیز من

خیلی خوب بود .. شاید دفعات بعد اینطور بهم خوش نگذره .. معمولا اولین‌ها یه چیز دیگه‌اس ..
.

آتا 6 اردیبهشت 1393 ساعت 13:02

این یک دفعه و بی برنامه بیرون رفتن های کوتاه خیلی کیف داره. ولی واقعا خواهرت خیلی رشادت به خرج داده ها قاصدک. فکر کن با چادر رنگی رنگی:))
فکرت حتما مشغوله این حالت ها بیشتر به خاطر فشار عصبیه. انشالله دیگه این طوری نشی:((

اصلا از رشادت اون طرف‌تر .. فکر کن من رفتم سمت در برم بیرون - فکر کردم نمیاد و می‌مونه خونه - دیدم چادر رو انداخته سرش و داره می‌یاد ..

من که دیگه ریسه رفتم آتا ..
فکر کن با پیش‌ زمینه‌ای که ازش داشتیم
یعنی میخوایم بریم بیرون خواهرم دو ساعت زودتر از ما پا میشه بره حاضر بشه .. دو ساعت که میگم اغراق نیست‌ها .. واقعا دو ساعت
.
عزیزم .. آره فکرم مشغوله .. ایشالا نشه .. خیلی بد بود ..

غزل 6 اردیبهشت 1393 ساعت 13:51

منم خیلی زیاد اینطوری میرم بیرون هههههه
چون پسرکمان مجاله لباس پوشیدن نمیده
بیشتر اخر شبا هااااا

چه کار خوبی .. خیلی مزه میده

شقایق 6 اردیبهشت 1393 ساعت 14:13

وااااااااااااااااااااااااااااااااااای چه کیفی داره این مدلی رفتن بیرون...همسر خواهرم همیشه بهم میگه دیدی یهویی تصادف کردیم ..دیدی ی اتفاق یافتاد میخوای چه جوری برگردی ؟!!!



چرا اینجوری شدی تو آخه دختر؟


ایشالا اتفاقی نمی‌افته ..
.

نمیدونم که ..

لیندا 7 اردیبهشت 1393 ساعت 00:42

منم یه موقعایی اینجوری رفتم بیرون . خیلی هم بهم کیف داده . اما با چادر نه نرفتم
در مورد خوابت هم خوب ممکنه پیش بیاد . ایشالا دیگه هیچ وقت اینجوری از خواب بیدار نشی و این احساس بدو نداشته باشی . من خودمم یادم نمیاد اینجوری شده باشم

اره خیلی مزه میده ..
.
توی دو یا سه سال اخیر چند بار اینطوری شده‌ام .. عضله گردنم میگیره و فقط سعی میکنم آروم بمونم و به خودم فشار نیارم ..
ولی فکر کنم بار اول بود توی خواب اینطوری شدم ..

مهربانو 7 اردیبهشت 1393 ساعت 10:02

خوب بهتره خودت هم پی ش باشی که اصلا ببینی دلت م یخواد یا نه ...

آلما 7 اردیبهشت 1393 ساعت 10:19

امیدوارم سالهای سال زنده و خوشحال باشی :)

تو هم همینطور آلمای عزیزم ..

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد