کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

637


دیروز .. وقتی منتظر احسان .. توی ماشین نشسته بودم .. شاید وزش باد و بلند شدن خاک .. یا شاید محیط باز و ساختمان‌های کم ارتفاع اطرافم .. یا شاید .. یا شاد هر چیزی که یادم نیست چی بود و هست .. حس و حالم را پرتاب کرد به سال 81 ..

روی صندلی نشسته بودم و برای سرگرم کردن خودم پیامهای رد و بدل شده بین خودم و احسان را می‌خواندم که پرتاب شدم به قبل ..

به روزهای دانشجویی ..

حسی عجیب که تمام سعی‌ام این هست که بتونم دقیق و واضح و شفاف در موردش بنویسم ..

فضا هنوز توی ذهنم شکل نگرفته بود .. برش‌هایی از خاطرات مختلف .. به هم پیوسته .. پشت هم قطار شده بودن و من جزئیات رو هم به خاطر می‌آوردم .. حس بویایی هم همکاری می‌کرد و انگار فضا پر از بوی خاص اون روزهای خاص بود .. یه بوی عجیب .. که من رو یاد خانه دانشجویی و محوطه دانشگاه و فضای کلاس و آزمایشگاه و شهر می‌انداخت ..

اردیبهشت 81 بود .. من بودم .. آه! یادم افتاد .. یادم افتاد چی من رو به گذشته پرتاب کرد ..

من توی ماشین .. منتظر احسان نشسته بودم و چشمم به ماشین آموزشگاه رانندگی بود و مربی و خانومی که در حال تعلیم دیدن بود .. موقع دنده عقب گرفتن ماشین خاموش شد .. مربی آموزش میداد که ذهن من پرواز کرد ..

یاد کفش اسپرت آبی رنگم افتادم ..

ذهنم رفت سمت روزهای که میرفتم برای آموزش رانندگی .. ذهنم رفت سمت کفش آبی اسپرت و راحت ترمز و کلاج گرفتن .. و بعد .. ذهنم پر زد و رفت سراغ روزهای دانشجویی .. یادمه بعد از اعلام نتایج قبولی دانشگاه  با بابایی رفتیم سپهسالار و من یک جفت کفش اسپرت آبی خریدم تا با کوله پشتی سورمه‌ای دوست داشتنی و مانتوی سورمه‌ای و شلوار جین سورمه‌ای که برای دانشگاه خریده بودم ست بشه .. و یک کالج مشکی که کناره‌های کرم رنگ داشت ..

اردیبهشت 81 بود .. روزهای بهاری و روزهای مزه مزه کردن تجربه ‌های جدید .. برای دختری که دبیرستان را تازه پشت سر گذاشته بود .. روزهای شیطنت‌های دوران دانشجویی .. روزهای شکل گرفتن یک حس جدید .. بهار بود و اردیبهشت و بوی عشق ..

روزهایی که ناب و خاص بود و انگار صد سال از آن وقت‌ها گذشته .. روزهای 12 سال پیش .. دوااااااااااااازده سال پیش؟!!

اردیبهشت بود ..

کلاس‌ها شروع شده بود .. ترم اول بود .. روز اول دانشگاه  ..

روزهای درس و کلاس بود .. روزهای “غریبه توی غربت .. نگی چی شد محبت” .. روزهای رادیو فـــ.ردا .. فضای سبز محوطه دانشگاه .. غذاخوری .. اردوهای یک روزه و چند روزه ..

“اولین”‌هایی که تمامی نداشت ..

عشقی که آمد و جوانه زد ..

توی ماشین .. منتظر احسان نشسته بودم .. و ذهنم پرواز کرده بود به روزهایی که نقش اولش من و او بودیم ..

روزهایی که طولانی و کشدار می‌گذشت و وقت بود برای هر چه در ذهن داشتیم .. روزهای تمام نشدنی دانشگاه ..

.

روزهایی که با طعم و عطر و حسی متفاوت در صندوقچه ذهنم بایگانی شده .. و من هنوز گاهی مست لذت آن روزگار میشوم ..


یادش بخیر .........




نظرات 7 + ارسال نظر
شقایق 8 اردیبهشت 1393 ساعت 09:29

امیدوارم هر وقت به گذشته ات نگاه میکنی غرق لذت شیو پر از حس های خوب :*

اطلسی 8 اردیبهشت 1393 ساعت 10:07

منو یاد قدیما انداختی که دقیقا دیرز همینطور یادش کردم شاید نوشتمش

دلم خیلی برای اون روزا تنگ شده اطلسی ..
روزهای شیرینی بودن ..

زهرا 8 اردیبهشت 1393 ساعت 11:14

خداروشکر که با یاداوری خاطرات گذشته یه دنیا حس خوشگل رو مزمزه میکنی

شقایق 9 اردیبهشت 1393 ساعت 12:19

خانوم زیبا؟
دستور شیرینی رو به ایمیلت فرستادم :)

مرسی عزیزم

آتا 14 اردیبهشت 1393 ساعت 13:16

من تمام اس ام اس هام پرید:((
این حس های خوب همیشه پایدار باشه براتون قاصدک عزیزم

ویدا 14 اردیبهشت 1393 ساعت 14:05 http://yoursweetsmile.persianblog.ir/

چه قشنگ بود واقعاااااااااااااااااااااااااااا

ابی 16 اردیبهشت 1393 ساعت 07:17

سلام قاصدک
منم دقیقا همون روزا دانشجو بودم اونم کجا تو شهر رشت باور کن ناب ترین لحظات زندگی بود . عاسق شدنا ، قهر کردنا و ... یعنی من از روز اولش تو ذهنمه تا روزه تخلیه اسبابها و تحویل خونه دانشجوئی واقعاً یادش بخیر . بعضی موقع ها میگم خدایا تمام زندگیمو میدم فقط چند روز برگردیم به اون دوران. با بچه ها تمام شهر رشت و سینماهاش رو بهم میریختیم الان زیاد میرم شمال وقتی از تو خیابونای رشت رد میشم بچه ها که از نقاط مختلف کشور اومده بودن دونه دونه میان توذهنم . بعد از اونم خیلی دوره های متفاوتی بودن تو زندگیما ( سربازی . دوره های آموزشی خارج از کشور و... ) ولی دانشجوئی یه چیز دیگه بود . مرسی از اینکه برامون زندش کردی

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد