کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

720

در یخچال را باز میکنم و میوه و گوجه و خیار و کمی پنیر و یک بسته حلوا شکری و چند تا دونه به را که به خیال مربا شدن چند وقته توی یخچال مونده را بسته بندی میکنم ..

یه مشت .. نه دو مشت شکلات ِ به خیال رسیدن مهمان مانده .. چند مشت آجیل دست نخورده ی عید .. لواشک ها و تافی های روی میز و یک بسته بیسکویت را کیسه کیسه مرتب میکنم و میذارم کنار بقیه ..

چمدان سبز دوست داشتنی کوچولو را از کمد در میارم و اول از همه حوله های دست و صورت و بعد لباس راحتی و بقیه ملزومات را میریزم توی چمدان ..

الکی دستی به سر و روی خانه می کشم که مثلا مرتب به چشم بیاد ..

گلدان ها را آب میدیم و بهشون می سپریم توی این یکی دو روز بچه های خوبی باشن .. 

همه جا را چک میکنیم و در را می بندیم و خودمان را می سپریم به خدا و ...

راهی شرکت میشیم .. به این امید که خدا بخواد و بعد از ساعت کاری گازش را بگیریم و بریم شمال .. ایشالا ..

.


قسمت نشد اعتکاف را تجربه کنیم .. جور نشد .. و من تا امروز تجربه ی معتکف شدن را نداشته ام .. امیدوارم یک سالی قسمت ما هم بشه ..

.



719

اینجا ساکته ..

تنها نشسته ام پشت میز و بعد از خوندن وبلاگ یکی از دوستان و تشویقش برای نوشتن، دست به کیبرد شده ام ..

صدای ماشین های گذری از اتوبان میاد و خط روی سکوت میندازه ..

فکرهای مختلف توی ذهنم صف بسته ن و دارم با دست کنار میزنمشون و سعی میکنم بنویسم ..

بنویسم .. بنویسم .. از روز مرگی های بهاری .. از صبح های پر ترافیک تا شرکت و کار و غروبهای پرترافیک تا خانه و خانه داری و زندگی ..

از زندگی .. از روزهایی از عمرمون که میان و می بینمشون و زود و سریع خداحافظی میکنن و این رفتن و آمدن اینقدر سریع اتفاق می افته که چند روز از اردیبهشت میگذره و میبینی هنوز تقویم روی مونیتورت روی فروردین مونده ..

دیروز به دختر خاله میگفتم .. وقتی گفت روزمرگی .. گفتم الهی همیشه روزمرگی بدون غم باشه .. بدون درد باشه .. بدون رنج باشه .. حالا چه اشکالی داره اگر روزمرگی باشه .. این رو قاصدکی میگه که یه وقتی روزمرگی ها روی اعصابش بودن ..

.


امروز می تونست به دیدن رخ. دیوانه بگذره .. اگر سیستم خرید اینترنتی پردیس مـ..ـلت برقرار بود ..


718

دیروز ..

پردیس سینمایی کــ..ـوروش .. ایـ.ـران برگر .. دو تا پاپ کورن و یک بطری آب معدنی .. و دیگر هیچ ..




به نظرم دیگه سینما رفتن مزه نمیده .. آخرین باری که در سینما غرق لذت شدم، سر فیلم یه حــبه قـ..ـند بود .. با تاب خوردن های پسندیده .. با ساز و دهل قبل از مراسم عقد و با حلوا پزون و تدارک شام عزا .. با همه چیز فیلم که به اندازه بود و نه از شادی قهقهه می زدی و نه از غصه صورت می خراشیدی و اشک می ریختی .. غم و شادی همه کنار هم .. با ملایمت ..

یادش بخیر ..