کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

744

چی اینقدر متلاطمم کرده .. که با خوندن یک ایمیل قدیمی باز اشک می ریزم .. به همان شدت بار اول ..

خدایا ..

البته که این اشک دردهای قدیم و شوق امروز را داره .. و خدا رو شکر که از تلخی نیست .. از مزه ی شیرین گذر رنج هاست .. خدا رو شکر ..

.



با مامان قرار دارم .. میرم از نان فانتزی خیابان شمالی سه تا پیراشکی بگیرم ..برای خودم .. مامان .. و همسر .. و این بشه یک بهانه برای لبخند :)



743


هر دو را امتحان کرده ام ..

هم سکوت را و هم نگاه های خیره و کلام راحت را ..

سکوت بهتر بود ..سکوت حجاب اندیشه هاست ..  سکوت که میکنی تمام اندیشه ت را برای خودت محفوظ در کنجی نگه میداری .. زبانت را به صبوری عادت می دهی .. و ذهنت را به کند و کاو .. قلبت آرام می گیرد و درونت شیرینی ی ِ ذکاوت جاری می شود ..

سکوت که میکنی .. حالت بهتر است .. و جمله هایت روبان زده و مرتب گوشه ای آماده می شوند و تو فرصت داری در بهترین وقت .. با بیشترین تاثیر .. تقدیمشان کنی ..



742

دیگه حوصله م داره سر میره .. دیگه کم کم خوش خلقیم داره رنگش می پره ..

این چه خونه ی خلوت و سوت و کوریه ؟؟

.

صدای تیک و تاک ساعت مچی صورتی یا شاید گل بهی یواشم تمرکزم را به هم می زنه .. دیروز بی نهایت شلوغ و بد قلق بود و من خسته و گرسنه و اخمو ..

امروز خدا رو شکر سکوت هست و سفید و من هم گرسنه .. صبح اینقدر دیر شده بود که حتی نرسیدم کمی سوپ توی ظرف غذای مطمئنم بریزم و برای نهارم بیارم .. و حالا وقت نهار شده و من دلم به جای غذا، پیراشکی نان فانتزی خیابان بالایی رو میخواد .. ولی حس و حال رفتن تا خیابان بالایی را ندارم ..

هفته قبل بدون برنامه قبلی و هوسی رفتیم و دوران عـا..شقی را دیدیم .. توی مرکز خرید گشت زدیم و تقریبا جزو اولین نفراتی بودیم که رفتیم و پشت میز رستوران نشستیم و غذا سفارش دادیم .. تا یک عدد قاصدک گرسنه را نجات بدیم ..

کلا این روزها یکی از عمده ترین مسائلی که بهش فکر میکنم این هست که بریم خونه چی بخوریم؟؟ .. و این خوراکی و این وعده ی شام ِ  به غروب منتقل شده بسیار لذت بخش هست و گاهی غیر منتظره و رنگارنگ .. مثل وعده ی دیروز .. با مرباهای  توت فرنگی و آلبالوی دست پخت خودم و پنیر و کره و خیار و گوجه ی لیموی تازه خورده و نمک زده شده .. و یک بشقاب خورشت بامیه .. بدون برنج ..


741


از اول وقت امروز که ساعت 5:36 دقیقه ی صبح بود، باز سوزش معده سلامی کرد و نشست کنج معده ی ما .. توی ظرف سفید در دار کوچولوم کمی عسل ریخته ام و آورده ام روی میز کارم گذاشته ام و هر وقت صدای سوزش معده بلند میشه یک نوک قاشق عسل مهمانش میکنم ..



 

اینطور که پیداست، تنها بازمانده از نسل دوستان گرد هم امده ی وبلاگ نویسان هنوز وبلاگ نویس خودم هستم .. (جز مهربانو و کمی آلما و ... همین )





 

740


دلت نوشیدنی بخواد و چای نخواد ..

دلت نوشیدنی بخواد و نسکافه نخواد ..

دلت نوشیدنی بخواد و آب نخواد ..

.

و همکارت سر برسه با یک قوری چینی یِ بزرگ و پر از چای آلبالو ..

و لیوانت پر بشه از دمنوش سرخ آلبالویی ..

.

بفرمایید :)





میز کارم را 90 درجه چرخاندم و حالا شانه به شانه ی پنجره نشسته ام و حالم بهتره :)