کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

413

چند دقیقه بیشتر تا مرکز خرید محبوبم نمانده بود .. زنجیره ماشین های نامنظم، ترافیکی طولانی راه انداخته بودن و ماجرا در حوصله نمی گنجید .. بابایی جلو نشسته بود و من عقب، درست وسط، که مبادا کلامی این وسط از گوشم دور بمونه .. سر چهارراه  206 جلویی روی ترمز کوبید.. احسان سریع عکس العمل نشان داد و چند لحظه بعد صدای کوبیده شدن و تکان شدید و شالی که از شدت ضربه از سرم افتاد .. چند ثانیه زمان برد تا به خودم بیام و متوجه جریان باشم .. 405 پشت سری گویا حواسش نبود .. یا شاید حوصله ترمز گرفتن نداشت .. یا شاید حال می کرد بکوبه به ماشین جلویی که ما بودیم .. سپر ماشین شکسته بود .. مدارک رد و بدل شد و برای روز بعد قراری گذاشته شد .. روز بعد دیدار صورت گرفت و سپر جدید سفارش داده شد و از طرف اون راننده مبلغی به عنوان بیعانه پرداخت شد و قرار شد اون آقا هزینه رو نقد حساب کنن تا چند سال تخفیف بیمه شون از بین نره ...

این ماجرا حدود یک ماه قبل اتفاق افتاد .. هنوز بعد از اون دیدار اول اگر شما روی اون راننده رو دیده اید ما هم دیده ایم .. یا شماله .. یا نیست و جواب تلفن نمیده  .. یا هست و جواب تلفن نمیده .. یا قرار میذاره و خودش ناپدید میشه .. این روزها درگیری کار و مشغله فکری بیش از اینهاست که نا جوانمردی یک جوان رو تاب بیاریم ..

خواستم بگم جماعت ! بیاید کمی مهربان تر باشیم .. پیچاندن همیشه چاره کار نیست .. آقا ! یه وقت دیدی احسان عصبانی شد و قید هزینه سپر رو زد و کوپن های بیمه ات رو پاره پوره کرد و حالت گرفته شد ها .. از ما گفتن بود .. جواب اون بیلبیلک مسخره ات رو بده و مسئولیت پذیر باش ..


412

از ساختمان بیرون میام .. با یک لبخند سنگین و کشدار! هوا طعم واقعی بستنی شکلاتی و وانیلی میده .. زمستان داره آخرین گره رو به بقچه اش می زنه و همین روزهاست که راهی بشه .. ساعت از 5 گذشته ولی هنوز هوا روشنه و این برای من ِ آفتاب پرست یعنی زندگی !

جوری قدم بر میدارم انگار اندازه تمام دنیا وقت دارم .. ویترین ها براق و رنگین کمانی از زیر نگاهم رد میشن و من هر لحظه چیزی از بین دنیای رنگارنگشان می پسندم .. گاهی چراغ خوابی شبیه گلدان و گاهی کاناپه سبز یواشی که جون میده گوشه خانه عشق لم بده .. از کنار پارک ساعی می گذرم .. گاهی دوست دارم سمت چپ پیاده رو باشم و گاهی نرم نرم خودم رو به راست می کشانم .. باد میل به کشـ.ف حجاب داره .. پَرِ شال قرمز تیره ام را محکم تاب میدم و می اندازم روی شانه ام و دونه دونه تونیک ها و تاپ های عجق وجق و جنگولکی رو دید می زنم .. و همینطور از سراشیبی خیابان ولیعصر سُر می خورم و میرم تا میدان ولیعصر ..

دیروز به این نتیجه رسیدم که آدمهای روی زمین با آدمهای زیر زمین متفاوت اند .. خوش خلق تر .. مرتب تر .. با حوصله تر .. و با آرایش بیشتر و موهای مرتب تر ..

این قدم زدن را دوست داشتم .. حتی با وجود رد دود اتوبوس عهد بوق .. و سنگ فرش های شکسته و لق ..