کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

428


بفرمایید بهـــــــار!







                  .................................................................................


از روی جوی پریدم و دست بردم سمت در ماشین .. ندیدم از کجا پیدایش شد .. از احسان سوال کرد : ببخشید بنزین دارید؟ و جواب شنید: نه متاسفانه! از این ماشین نمی تونم بنزین بکشم..

در را باز کردم و نشستم .. گوشهایم را تیز کرده بودم که:

ببخشید 5000 تومن پول میشه به من بدید.. ماشینم بنزین تموم کرده.. من فرهنگی ام .. حالا نبینید این لباس تنمه .. اومده ام ورزش .. سعادت آباد درس میدم و ...

صدای زنگدارش راه باورم را بسته بود .. او می گفت و صدایش بیشتر روی اعصاب من خط می کشید ..

احسان گفت: چی بگم ! اینقدر از این موارد زیاد شده !! کارت شناسایی دارید شما؟

مرد گفت: نه ! میگم دیگه کیفم رو جا گذاشته ام .. ماشینم بنزین نداره .. ای بابا .. چرا هیشکی حرف منو قبول نمیکنه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

احسان سوال کرد: متاسفانه از این موارد زیاد شده .. حالا ماشینتون چیه؟

206

کجاست؟

اون طرف .. بالای میدون .. اونجا پارکش کرده ام ..

من بطری توی ماشین دارم .. ماشینتون دقیقا کجاست؟ من میرم براتون بنزین میگیرم ..

مرد پا پس کشید .. دلش بیشتر با گرفتن 5 هزاری بود ..

نه آقا .. برو مرسی ..

احسان شانه بالا انداخت و سوار شد ..


..


شهر من .. چقدر دوست نداشتنی هایت زیاد شده ! بیشتر از حد توان دل ما .. 


احسان ماشین را راه انداخت و من غرق خاطره آن روز با مامان شدم .. خیابان تخت طاووس .. و مردی که دست زن و بچه اش را گرفته بود و پول طلب می کرد .. خیابان تخت طاووس .. و پسر جوانی که با مادرش خیابان را متر می کرد و پول طلب می کرد و مامان می گفت داستانی که پسر می بافت را هزار بار دیگر .. در هر بار رفت و آمد در این خیابان .. از او شنیده است ..

یاد آن بار با احسان .. خیابان جمهوری .. و مردی خوش سر و زبان که به گرمی با احسان احوالپرسی کرد و به طلب خوشرویی اش مبلغی درخواست کرد ..

و آن زن خیابان ولیعصر .. که چشم می گرداند به دنبال مردان .. با زنانشان کاری نداشت .. و از مردان طلب پول می کرد .. 

یا آن دختربچه میدان صادقیه به همراه زنی دورتر .. که من را ندیده گرفت و از برادرم طلب پول تاکسی کرد .. 

یا کودکی که می گفت گرسنه ام ..

یا آن پسرک خیابان گیشا .. که نان خامه ای را که برایش خریده بودم روی زمین انداخت و گفت پول بده ..

.

خدایا .. بهار این سرزمین کی می رسد .. دلم جایی بیش از این ندارد .......


427



بفرمایید بهـــــــار !





              ....................................................................................



صبح باز یادش افتادم .. یاد تصویر خیالی پر رنگی که دوست دارم زود به واقعیت تبدیل بشه .. یاد گلدانی پر از بنفشه که از نرده های بالکن روی سر حیاط آویزان شده .. کاش بتونیم عملیش کنیم ..

.

بهار که میاد دلم ذوق زده است .. حال و هوای احوالم بهتر میشه و میره رو به آفتابی شدن ..عجب دختر پاییزی هستم من !

.

نزدیکهای خونه عشق، هر یکشنبه که میاد بساط یکشنبه بازار پهن میشه .. دیروز قلدر رو کناری گذاشتیم و زدیم به دل یکشنبه بازار .. بین بساط ها گاهی چیزهایی می دیدیم خنده دار.. اجناسی که شاید فقط توی بساط یکشنبه ها پیدا بشه .. سهم من و احسان از بازار یک کیسه ذرت بوداده بود که نرسیده به خانه ته اش در امده بود ..

.

ماکارانی که می پزم .. دیگه کنتور اشتهام غیر فعال میشه .. خصوصا وقتی مایه اش قارچ و سیر باشه و یه کمی توی کره تفت داده بشه .. خدا رو شکر من یه چند تایی ساقه سیر خرد کردم و گذاشتم توی فریزر تا هر غذایی می پزم چیزی باشه قاطیش کنم :))))))

.

سرم درد میکنه .. یک درد نبض دار ..

 

 

426

عصبانی که می شم .. خونم که می جوشه .. صورتم داغ میکنه .. مجرای سمت چپ بینی ام داغ میشه و گلوم کیپ میشه .. صورتم میشه مثل فولاد .. سرد و سفت و خاکی- نقره ای .. دندونهام روی هم فشرده میشن و انگشت هام از فشاری که بهشون وارد میکنم دردآلود ..

وقتی دو ورق A4 یک رو چکنویس روی پیشخوان گذاشته میشه و میگن چک پرینتش رو بگیرید .. ”لطفا” ته جمله رو نمی شنوم .. چشمهام فقط دو تا ورق A4 رو می بینن که باید تایپ بشه .. دقیقا از کی با این مقوله ”تایپ کردن” به مشکل خوردم نمیدونم .. عجیبه ها .. من که روزی چند صفحه مربوط به کار خودم تایپ میکنم .. ولی نه .. خب دستشویی خونه خودم رو هم می شورم .. قرار نیست دستشویی شرکت رو هم بشورم که .. مشکل من دقیقا چیه؟

مشکل من صدای آمرانه مرد دیروزی هست که  وقتی تلفن رو جواب میدم، تصور میکنه با ابتدایی ترین ادم روی زمین مواجه شده و میگه ”تلفن رو میدی به فُلانی” و بعد وقتی همه خشونتم رو جمع میکنم و میگم ”بفرمایید آقا! اگر موردی هست با من هم می تونید صحبت کنید” دقیقا جمع شدنش رو از پشت تلفن می بینم .. و ادب و احترامی رو که به باقی کلماتش اضافه میکنه .. مردک!!!!!

مشکل من با اون همکاری هست که میاد میگه ”میخوام این کار رو برام انجام بدین ” همین ”میخوام” رو که میگه انگشت هام مشت میشن .. دلم میخواد بهش بگم ”خواستن” تو برای من بی ارزش ترین مسئله است .. من اینجا نیستم تا ”خواسته” تو رو ترتیب اثر بدم ..

مشکل من .. نداشتن یک حریم شخصی و خصوصی هست ..

مشکل من .. بهانه است شاید .. برای اینکه بدانم آدم ِ زیر دست کسی کار کردن نیستم .. من این نیستم .. که الان روی سایت بخونم فعلا افزایش 20 درصدی حقوق 92 اوکی شده .. که دلم میخوا این افزایش رو هر ماه توی دستم مشت کنم و با قطره ای بنزین به آتیش بکشم ..

من ادم اینها نیستم .. راه من کجایی؟ کی قدمهام رو روی تو میگذارم ؟؟

.

اینجا خوبه .. از هر نظر .. احترام و ادب بالای اکثر همکارها گفتنی نیست و محبتشون .. اینها همه بهانه است..

گاهی فکر کردن به آدمهایی با شرایط کاری بد دیوانه ام میکنه ..


425

باز شب عید شد و نگرانی اضافه وزن و سایز روی ذهنم خیمه زد .. از هفته قبل اینترنت بیچاره شد بس که گفتم قربونت بگرد ببین یه رژیم خوب پیدا می کنی بدی دستم .. یه رژیمی که زود جواب بده و به نصف تقلیل پیدا کنم ..

و نتیجه رژیم 15 روزه کـ ـ ـانادایی بود .. یک برنامه غذایی برای 15 روز .. با چند حرکت ورزشی .. در این مورد با احسان صحبت کردم و او هم به تیم یک نفره من اضافه شد .. قرار بر این شد از اولین روز تعطیل یعنی جمعه ای که گذشت برنامه را شروع کنیم .. اضافه شدن احسان به تیم حس مسئولیت را در من پررنگ کرد و فکر کردم مبادا با این برنامه بلایی بر سر خانواده بیاورم .. این بود که باز دست به دامان اینترنت شدم و گفتم بپرس ببین نظر بقیه چی بوده ؟ و فقط یک نظر مخالف کافی بود تا من قید این برنامه را بزنم .. طرف گفته بود در مدت 15 روز چند کیلو کاهش وزن داشته ولی از طرف دیگر دچار بیماری شده ..

وزن ایده آل برای من البته در صورت لاغر نشدن بیش از اندازه صورتم، 64 هست .. البته به 66-67 هم راضی ام .. و در حال حاضر وقتی روی ترازو می ایستم عدد 69-70 را می بینم ..

قرار بر این شد هر غروب کفش های ورزشی بپوشیم و یک ساعت پیاده روی کنیم .. و از آنجا که پیاده روی تاثیر شگفت انگیزی بر اضافه سایز و وزن من دارد، من مطمئنم تا شب عید حداقل یک سایز کوچکتر خواهم بود و این یعنی اگر کت و دامن بنفش بادمجانی دوخته شود و به سلامتی و میمنت برای عید به دستم برسد بدون مشکل می پوشمش و پرنسسی با کت و دامن بنفش بادمجانی خواهم بود!

از انجا که یا قیر نیست یا قیف .. از دیروز فرشته باد با قوا بر سر و روی شهر فووت می کند و دیروز غروب کم مانده بود ما با قلدر به سان افسانه شهر اُز به تاریخ بپیوندیم .. این شد که برنامه پیاده روی منعقد نشده باطل شد ..

.

میدونی قاصدک! میدونی دلم چی میخواد؟ دلم میخواد یه چشمه از اون ارداه ات رو به نمایش بذاری و این شکم محترم رو بشونی سر جاش .. یعنی عاشقتم اگه بتونی !! یه سر هم برو منیریه اون حلقه کمر رو بگیر تا کفری نشده ام !!

.

ما یه کاری کرده ایم! رفتیم برچسب خریدیم برای کابینتهامون .. اون رنگ کابینت ها رو دوست نداشتم .. هنوز نچسبونیدمشون .. دعا کنید از نتیجه راضی باشم ..


424

قلدرکم .. عزیزدلم .. حالا که اینها رو برات می نویسم .. تو جایی نزدیک محل کار بابا احسانت منتظر نشسته ای، تا غروب از راه برسه و باز جمع سه تامون کامل بشه و بریم تا خونه عشق ..

سفید ظریف کوچولوی نازم .. سه روز دیگه که بیاد میشه 4 ماه که وارد زندگی من و احسانم شده ای .. از اون روز پاییز که احسانم کیلومترها دورتر رفت تا تو رو برای تولد خانمش به خونه بیاره .. هنوز یادمه .. از دیدنت مات و مبهوت مونده بودم .. باور نمی کردم یکی از رویاهای سی سالگیم رنگ گرفته .. از نیمه شب گذشته بود که با احسانم رسیدی .. بابای خوش ذوقت با زرقی برقی های صورتی و بنفش سر و صورت شیطونت رو آراسته بود و یک کیک تولد از کیلومترها دورتر خریده بود و منتظر بود با خانمش .. سوار بر تو .. برن تا برسن به پارک خوش آب و هوای اطراف و جشن تولد رو بدر کنن ..

توی براق و دوست داشتنی .. بعد از اون شب .. شدی اسب سفید ما .. من شدم مامان و احسانم شد بابای تو .. تو بودی که ما را تا خونه جدیدمون بردی .. که اگر تو نبودی ما کجا و اون منطقه کجا .. سرخوشانه توی خیابون های شهر گشتی و ما رو با خودت از اینور به اونور کشوندی .. با اون صورت پر از خنده ات ..

بار اول که دیدمت .. مونده بودم بابا احسان چطور توی تو جا شده .. بار اول که دیدمت .. دستم رو کشیدم روی روکش کرم خوشرنگت .. حتما از دلم خبر داشتی که چقدر هم نوع خودت رو که یکی کنار شرکت پارکش می کرد دید زده بودم .. و از خدا یکی مثل تو رو خواسته بودم ..

از ذوق احسانم هم خبر داری .. وقت برگشتن به تهران .. همون بین راه .. زنگ زد و گفت میشه اسمش رو بذاریم قلدر خان !! و من که دنبال اسمی دخترونه بودم جا خوردم .. قلدر ؟؟ حالا چرا قلدر؟؟ آخه خانومی نمیدونی چقدر قلدره توی جاده .. از همه جلو می زنه .. و من ”خان” رو از دم اسم تو حذف کردم و تو شدی قلدر ما .. قلدر 4 سیلندر کوچک و سفید و دوست داشتنی .. بدون خط و خش .. که حالا دو هفته است اسمش میره توی ستون فروش خودرو .. عزیییییییزم !! تو من و بابا احسان رو می بخشی نه؟ میدونی چقدر دلمون تو رو داشتن رو میخواد .. و میدونی چرا مجبوریم خودمون رو از لذت  داشتن تو محروم کنیم ..

خونه قبل که بودیم و تو جای خواب نداشتی .. هر غروب که از کار بر می گشتم و سرم رو می چرخوندم توی کوچه .. توی شیطون دالی می کردی و سلام میدادی و چند کلمه ای با هم صحبت می کردیم .. بهم میگفتی بابا احسانت چقدر تو رو شیر کرده که تند بری .. یادته همون روزها چقدر بهت گفتم دعا کن بابا احسان مجبور نشه بفروشدت ؟؟

تازه چند وقت بود که خیالم از بابت جای خوابت راحت شده بود قلدر!

من توی سفید و دوست داشتنی رو وقتی میخواستم که چشمهای احسانم خسته نباشه .. که دلش آشفته نباشه .. احسانم که ذره ای غم داشته باشه دنیا رو نمیخوام .. چه برسه به تو .. البته بهت بر نخوره امروز غروب خوب سواری ندی ها .. خوبه ظرفیتت رو ببری بالا عزیزم .. از خدا میخوام یه صاحب خوب و خوش سلیقه برات پیدا بشه ..

میدونی .. ما یادمون نمیره ما رو تا بهشت بردی .. یادمون نمیره چقدر برامون خوش قدم بودی .. ما دوستت داریم قلدرکم .. اون آینه بغل های گرد و خنده دارت !! رو می بوسم عزیزم .. کاش خوب فروش بری دل احسانم آروم بشه ..