کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

588

.

.

حتی اگر روزهای خوبی رو بگذرونم ..

حتی اگر همین حالا بتونم یک صورت پر از لبخند را به نمایش بگذارم ..

حتی اگر .. حتی ...

میشه چند دقیقه .. فقط چند دقیقه برم یه کنجی بنشینم و زانوهام را بغل کنم و کمی اشک داشته باشم؟ میشه؟ لطفا !



587



هوا محشر باشه و ..

یه جایی مثل اینجا باشه و ..


 

 

تا چشم کار میکنه .. گل باشه و ..

 




یه خونه سفید مثل این و یه میز قشنگ مثل این داشته باشیم و ..

 





روی میزمون این باشه و ..

 


 


دو تا فنجان اینجوری و ..


 



بعد از یه گپ طولانی ..


قبل از یه خواب بعد از ظهر ..


همچین دسری باشه و ..

 



نه تو غرق فکر باشی و .. نه من ..


نه تو خسته باشی و نه من ..


نه تو .. توی دلت غصه باشه و نه من ..


نه تو .. دلتنگ من باشی و نه من .. دلتنگ تو ..





 

586


پایین برگه حساب و کتاب هزینه‌های ساختمان .. نوشته بودم لطفا تا 6 آذر پرداخت شود .. تا این بار پول قبض‌ها زودتر جمع بشه و نیازی نباشه ما از جیب بذاریم، تا بقیه همسایه‌ها سر فرصت سهمشون را پرداخت کنن ..

6 آذر بود که یکی از همسایه‌ها لطف کرد و سهم خودش را آورد .. و هنوز اون برگه روی تابلوی مثلا اعلانات ساختمان جا خوش کرده ..

داشتم فکر می‌کردم رفتنی خانه .. سهم اون واحد را هم به خودش برگردونیم و همگی با هم به انتظار قطع گاز بنشینیم ..

.

این دیگه خیلی حرفه .. که هر از گاهی وقت بذارید و کلی حساب و کتاب کنید تا مبادا مثلا حق همسایه تازه وارد پایمال بشه .. یا از کسی ریالی بیشتر دریافت بشه .. بعد وقت بذارید و قبض پرداخت کنید .. یا بگردید دنبال نظافتکار جدید .. هماهنگ کنید .. و مدام استارت و مهتابی سوخته پارکینگ را عوض کنید تا خاموشی نباشه، ملت جلوی پای خودشون را نبینن .. بعد همسایه‌ها سختشون باشه بابت نظافت ساختمان و آب و گاز مصرفی خودشون به موقع پول بدن ..

.

فوقش گاز قطع میشه و مدتی مثل اسکیموها زندگی می‌کنیم در این سرمای سخت زمستان 92.. خیلی هم خوش می‌گذره دور هم :)))

 

 .



توضیح اینکه: دو دوره است هزینه گاز پرداخت نشده، برای این میگم شاید قطع بشه ..

 



585


از صبح در غالب ملکه اخلاق فرو رفته باشی ..

حوصله کار نداشته باشی ..

عذاب وجدان چند ساعت بیرون بودن روز قبل و چند ساعت درس نخوندن و چند ساعت از برنامه عقب ماندن یقه مبارکت را چسبیده باشه ..

ساعت چسبیده باشه به 4 عصر و حتی یک قدم جلوتر نره ..

بعد که شیش ساعت طول کشید و بالاخره ساعت رسید به 4:30 بدو بدو از شرکت بزنی بیرون .. مبادا 30 ثانیه بیشتر فضای نارنجی را به چشم ببینی ..

برسی سر خیابان .. تاکسی بگیری و بعد .. همینکه داری میری سمت در ماشین .. یه دختر خانوم متشخص! دستش زودتر از تو به دستگیره برسه و در را باز کنه و بشینه توی ماشینی که فقط یک ظرفیت خالی داشته .. و بـــــــــــــــــــــــــــره ..

و تو فقط مات بمونی ..

باز منتظر تاکسی بشی .. بالاخره یک ماشین با یک جای خالی از راه برسه .. بپری سوار بشی و ببینی دختر بغل دستی صدای پخش گوشیش را بلند کرده و بلند بلند موسیقی مورد علاقه‌اش را گوش میده .. و شما هم مجبورید همراهیش کنید ..

و تو باز هم مات بمونی ..

و بعد برسی سر خیابان و هنوز احسان جانت نرسیده باشی .. بری دو تا پفک بخری .. تا در راه خانه حوصله تون سر نره .. و فروشنده یک کیسه کوچک برداشته باشه و پفکها را محکم فشار بده تا دوتایی برن توی کیسه .. و تو بگی لطفا کیسه بزرگتر بدین و توی دلت ادامه بدی پودر پفک که نمی‌خوایم بخوریم ..

و باز مات بمونی ..

بعد احسان جانت بیاد .. و تو حالت خوب شه .. و بفهمی احسان جان خونت پایین اومده بوده که اعصاب نداشتی ..

و چون بهت قول داده برات همبرگر با نوشابه سیاه بخره !! – تعجب نداره من اصولا گاهی خواسته‌هام اینطوره .. نوشابه سیاه .. بستنی لیسی و ...- برید تا سوپر و 4 تا خرت و پرت بخرید و بشه 26000 تومان ..

و تو باز مات بمونی .. و خود فروشنده هم اعتراف کنه این خرید ، پارسال می‌شده 12000 تومان ..

و برید برسید خونه .. و تو خوشحال و شاد و خندان چای بذاری تا با بیسکوییت بخورید .. و بعد ببینی بیسکوییتی که خریده‌ای مزه آب میده با کمی شکلات ..

و دیگه کلا بی‌خیال تجزیه و تحلیل و مات موندن بشی .. و بشینی دو خط درس بخونی و کمی به احسان جانت کمک کنی .. و جومونگ را ببینی و بخوابی ..

و اینطوری یک روز از سی و یک سالگیت را پشت سر بگذاری :)



 

584


از چند روز قبل قرار گذاشتیم بعد از مدتها دور هم جمع بشیم .. با گروهی از دوستان هم دوره‌ای لیسانس ..

اولویت من یک روز در هفته یا نهایتا ظهر پنجشنبه بود .. که مورد قبول جمع نبود .. برنامه شد جمعه صبح .. به صرف صبحانه ..

بار اولی بود که در یک قرار صبحانه دوستانه شرکت می‌کردم .. اتفاق بامزه‌ای بود ..

میز از قبل رزرو شده بود .. و این یعنی ما همراه خیل عظیم جماعت پشت درهای بسته رستوران، به انتظار جای خالی نبودیم ..

5 نفر بودیم .. از 27 تا 31 ساله ..

دو نفر متاهل .. هر 5 نفر شاغل .. با گرایش‌های شغلی متفاوت ..

بهار، مهندس برق .. بعد از مدتی فعالیت در زمینه رشته تحصیلی، در حال حاضر حسابدار هست .. و میل داره در صورت ادامه تحصیل، رشته حسابداری را انتخاب کنه ..

ملیکا، مهندس برق .. بعد از پشت سر گذاشتن تجربه کاری در چند شرکت .. در حال حاضر کار خودش را راه انداخته و قصد داره مکانیک بخونه ..

لیلا .. مهندس برق ..  شاغل در زمینه تحصیلات .. قصد ادامه تحصیل نداره .. ولی میگه اگر تصمیم بر ادامه تحصیل بگیرم .. ترجیح میدادم تربیت بدنی بخونم ..

فاطمه .. مهندس برق .. شاغل در زمینه تحصیلات .. کار شرکت سنگین  و پر مسئولیت هست و فعلا قصد ادامه تحصیل نداره ..

قاصدک .. مهندس برق .. شاغل در زمینه تحصیلات .. اگر به دوران دبیرستان برمی‌گشت طراحی یا گرافیک می‌خوند و بچه ها معتقد بودن برای همچین رشته‌هایی ساخته شده .. ولی الان از وحشت یک تغییر بزرگ .. قصد داره صنایع بخونه ..

و خود ما به این روند و این تغییر می‌خندیدیم .. شاید تلخ ..

.

.

از کار گفتیم .. از ازدواج گفتیم .. از شکاف نسل دهه شصتی‌ها با دهه هفتادی‌ها .. از کار سنگین .. از حقوق پایین .. از مزایای کم .. از تو.افق ژنـ...و .. و از آرزوهایی که هنوز در قلب خود پنهان داریم ..

صبحانه خوردیم و ساعت 11 را گذشته بود که از رستوران خارج شدیم .. و هنوز عده‌ای .. پشت درهای رستوران .. منتظر خالی شدن میز .. و صرف صبحانه بودن .. آفرین به این صبوری :))