کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

524


گفته بودن 12 ام .. ولی من از صبح 11 ام مدام صفحه رو رفرش می‌کردم، به امید دیدن نتیجه ‌ای که چند ماهه منتظرش بودیم ..

ساعت از نیمه شب گذشته بود و باز خبری از اخباری نبود .. صبح 12 ام شد و باز صفحه‌ای که بی خبر بود ..

شاید اوایل صبح بود که اعلام کردن ساعت 19 خبر روی سایت قرار می‌گیره .. اوووووووووووه چرا اینقدر دیر ..

بهت زنگ زدم و گفتم داداش ساعت 7 غروب اعلام میشه .. و تو گفتی ایشالا خیره آجی، مرسی !!!!

تماس رو قطع کردم و گفتم باز این بچه خونسردیش رو آورد برای ما .. قلب من داره تالاپ تولوپ میکنه و اون اینقدر خونسرد !!!

.

تا برسیم خونه عشق، ساعت 18:40 شده بود .. فقط مقنعه رو از روی سرم برداشتم و پریدم کنار لپ تاپ .. خدایا نتایج اومده .. من اطلاعات را می‌خوندم و احسان جانم وارد می‌کرد ..

صفحه باز شد .. چشمام فقط و فقط می‌گشت تا اسم ”شریف” را ببینه .. و دیدم .. بالاخره دیدم ..

و جیغ و جیغ و خبر دادن به خودت و .. شنیدن صدای نرمت .. که آجی بزرگه، بغض و خوشحالیش رو از پشت تلفن دید و شنید ..

و بعد به عروس خبر دادم .. و بعد ماما .. و بعد بابا .. و بعد آجی کوچیکه .. که شاید برات عجیب باشه .. اگر بگم از معدود دفعاتی بود که خوشحالیش رو بروز داد و از پشت گوشی کِل کشید .. برای داداش کوچیک و دوست داشتنی ما ..

عزیزدلم .. هنوز قلبم هیجان زده از موفقیت دوباره توست .. تو رو .. مثل بقیه عزیزانم .. به خدای عالم سپرده‌ام .. الهی که همیشه در آغوش خدا باشی .. و داداش کوچیکه من و آجی باقی بمونی ..دوستت داریم !





507



پنج سال پیش ...

با گل و شیرینی آمدی و چشم در چشمم دوختی و پرسیدی ” مهرت چی باشه؟ ”  ..

 و من گفتم ”عشق و احترام و آرامشی که بهم میدی ” ..

.

و امروز .. من همان قاصدک پنج سال پیش نیستم .. که اگر بگویم هستم، دروغی شاخدار است .. و تو همان احسان آن روزگار نیستی .. که اگر بگویم هستی، چشم بسته ام و تغییر را ندیده ام ..

ولی .. زیادند روزهایی که می‌آیند و می‌روند و تو ریز ریز مهرم را به پایم می‌ریزی .. عشق و احترام و آرامش را .. آنقدر زیادند که از شمارششان جا مانده‌ام ..

بیا چشم ببندیم بر روزهایی که نباید می‌بودند .. که آنقدر کم‌اند که در کنجی، عنکبوت زده، شده‌اند ..

فقط بیا کودکیمان را حفظ کنیم ..

امروز اگر بپرسی مهرم چیست .. میگویم ”عشق .. احترام .. آرامش .. و برق چشمانت .. آنوقت که میگویی دوستم داری ” ........

برق چشمانت را هم مهرم میکنی؟؟

.

.

.

 




503


باید زودتر بیدار می‌شدم .. باید مانتوی مشکی خرید دیروز و شلوار پارچه‌ای مشکی و مقنعه مشکی را از روی بند لباس‌ها برمی‌داشتم و اتو می‌زدم .. باید کالج‌های مشکی را تمیز می‌کردم و واکس می‌زدم .. باید جامدادی را در کیف مشکی کوچکم جا میدادم .. جامدادی مشکی‌ی ِ احسان را .. و دفتر چند صد برگ سبز پاپــ.کو را برمی‌داشتم و راهی می‌شدم .. به قصد اولین جلسه کـلـاس درس ..

.

اولین جلسه از کلاس آمادگـ.ی برای ارشـ.د .. با استادی که تنها 4 بهار بیشتر از من دیده است، تشکیل شد  .. و من بسیار تشنه این یادگیری بودم .. کند شدن سرعت پردازش و محاسباتم بسیار محسوس است .. و این یعنی هزار بار کار و تمرین بیشتر ..

در اولین جلسه دوست هم پیدا کردم .. شادی .. متولد 69 .. متاهل ..

از خدا میخواهم این مهر که بگذرد، مهر بعد که بیاید، برایم بخواهد رویایم رنگ واقعیت به خود بگیرد ..

دعایم می‌کنید، اینطور نیست؟!



502

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

500


هنوز پاهام زوق زوق میکنن و هنوز گوشم از صدای موتور کامیون نارنجی ایستاده کنار قلدر پره .. هنوز یاد تکانهای ماشین، سرم رو به دوران میندازه و هنوز صدای غور یا قور قورباغه های لونه کرده توی شالیزار تاریک .. دو طرف مسیر نه چندان صاف و خاکی راه محلی، توی گوشهام می‌پیچه ..

چه شبی بود .. زنچیره بهم پیوسته ماشین ها از قائم شهر تا کلی اونطرفتر .. مسیر نیم ساعتی را از 7 غروب تا 12 شب پیمودیم .. و لهیدیم .. و الان یک عدد احسان و قاصدک هستیم محتاج ریکاوری !


تازه ما رکورد زدیم و 5 ساعته رسیدیم .. اگر قانونمداری رو توی جیبمون نمیگذاشتیم و از شانه خاکی، قلدر بی نوا رو نمی تازوندیم .. و اگر پشت سر مینی بوس و شونصد تا ماشین دیگه که از ترافیک عاصی شده بودند و به local access پناه بردند .. حرکت نمی کردیم، احتمالا 1 یا 2 نیمه شب به مقصد می رسیدیم .. یعنی در این حد !


از همین تریبون میخوام از اون اکیپ با روحیه تشکر کنم، که ماشین رو کنار زده بودن و کنار جاده کردی و لری می رقصیدن :))))))))

.

من به محض اینکه حالم خوب بشه و به زندگی عادی برگردم از سفر می نویسم و چند تایی عکس با امضای قاصدک عکاس زمیمه* میکنم ..


*فقط خواستم ببینید الان در چه وضعیت روحی هستم که ”ضمیمه” رو ”زمیمه” نوشتم:دییییییی