کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

...

آفرین به آمارین ..

جایزه تیزهوش سال به آمارین می رسه ..

البته در علم ریاضی ثابت شده بعد از 409 می رسیم به 500 :)))))))))))))

گفتم چقدر زود تعداد پست هام شد 500 تا ها :))))

.

الان واقعا من چی فکر می کردم که اینطوری شماره پست گذاشتم ؟؟؟؟

تا فردا به همین شکل می مونه که دوستان قاصدک انیشتین رو بهتر بشناسن به سلامتی :)))))

408

مدتی بود به شوخی و خنده هر کالایی گرانتر می شد می گفتیم از سبد کالای خانواده حذفش می کنیم ..

.

در راه شمال بودیم .. همینطور که نگاهم را روی طبیعت یخ زده می لغزوندم، یادم اومد که بگم :

+ راستی فدایی! می دونی این مرغی که میگن توی شهروند و نمایشگاه مصلی کیلویی 5100 تومنه جریانش چیه؟؟

: نه .. چیه؟

+ مرغ منجمد وارداتی !! من که اصلا میل ندارم بخریم .. همین مونده بود مرغ منجمد وارداتی بشه کیلویی 5100

: خب به سلامتی سبد هم خالی شد و می تونیم بفروشیمش :))))))))))))))).......

ثانیه ای بعد من بودم و صدای خنده هام و نگاه شیطون عشقم ..


یعنی من عاشق این نکته گویی های تو ام عزیزم ..


.

کابل دوربین ما رو ندیدین؟؟ فک کنم گم شده :))


403

یک بوم و دو هوا یعنی ..


طرف یکی از همونهاست که دو قدم اونورتر گشــــــــــــــــــــ-ـ-ت می گیردش ها .. یعنی فقط 10 سانت پایین موهاش زیر شال مخفی شده .. ولـــــــــــــــــی خب داره از دو تا 2 میگه دیگه ..

.

دوربین در دورترین نقطه سِن کاشته شده – یعنی آی آی آی به این زیرکی .. خدایی ای ول- دو تا نقطه توی دوربین می بینی .. البته اگر اون دخترک احتمالا زرد پوش که موهاش رو دم اسبی کرده بشینه روی صندلیش !! .. یکی از اون نقطه ها میگن ساره بیـــا.تِ .. اون یکی میگن پگاه آهنگـــــر.انی .. حالا پگاه جان ما که ندیدیم چی گرفتی .. انگار قهر هم بودی که هیچی نگفتی .. در هر حال مبارکت باشه ..

..

می دونین .. بدبختی هر چی هم خودمون رو می زنیم به اون راه نمیشه .. اون راه هم دیگه no access میده ..



400

یکی از قشنگترین و مهمترین اتفاقات دی ماه امسال ما ، دفاع داداش کوچیکه بود ..

ساعت 9 برنامه شروع می شد و من تازه چند دقیقه به 9 از گل فروشی بیرون زدم .. تا رسیدن به خیابان اصلی تقریبا پرواز می کردم .. در کمتر از 3 دقیقه با تاکسی خودم رو به دانشگاه رسوندم و این تازه آغاز راه بود .. خیابان دانشگاه رو گرفته بودم و تند و تند تقریبا می دویدم و دانشکده ها رو از نظر می گذروندم .. کمی هم این بین داداش رو مورد الطفات قرار دادم که رشته انتخابیش این بوده و حالا من باید تا ته دانشگاه برم تا به دانشکده مربوطه برسم ..

وارد سالن که شدم تاریکی خورد توی صورتم .. داداشی عزیزم مشغول دفاع از ماحصل چند سال زحمتش حتی از دوره کارشناسی بود .. لحظه ای گذشت تا در تاریکی صورت مامان رو دیدم و سریع خودم رو روی صندلی کناری انداختم ..

کت و شلوار اسپرت کرم رنگی که پوشیده بودی بهت می اومد داداشی .. هر چند من کت و شلوار دامادیت رو ترجیح میدم .. صورتت براق از اصلاح بود و موهای همیشه کوتاهت مرتب به یک طرف شانه شده بود .. تند و تند و مسلط از دسترنجت می گفتی .. نفر کناری من خواهر خانومت بود و پسرک شیرین و دوست داشتنی اش .. چشم گردوندم .. عروس توی ردیفی که ما نشسته بودیم نبود .. به مامان گفتم پس عروس؟؟ دو ردیف جلوتر رو نشونم داد .. درست پشت سر اساتیدی که با دقت گوشهاشون مال تو بود .. یه کمی دلم گرفت داداش .. عروس تو اجازه داشت به عنوان همسرت جلوتر از خانواده ات بشینه .. تو دلت بهش گرم بود .. هیچوقت منکر زحمات این مدتش نیستم .. و شاید بیشتر از بقیه بدونم چقدر حمایتت کرد .. ............

 تو حرف می زدی و من صدا و تصویر تو رو می بلعیدم .. یاد روزهای قبل از دانشگاه رفتنت افتادم .. یاد روز کنکورت که خودم تا حوزه برده بودمت .. یاد ثبت نام لیسانست .. یاد لحظه ای که رتبه تک رقمی فوق لیسانت رو خودم روی صفحه مونیتور دیدم و از هیجان و خوشی خونه از جیغ های من پر شد .. یاد وقتی که بهت خبر دادم و صدای تو از شوق لرزید .. یاد خواهر و برادری مون .. یاد اون کوچولو درد و دل هایی که باهات داشتم و دارم .. یاد اون فهمیده شدن ها از طرف تو .. یاد روزی که دستم رو گرفتی و بهم گفتی هر اتفاقی که بیفته ما خواهر و برادر می مونیم .. و من این حرف تو رو باور کردم .. یاد زحمتهایی که روز بعله برونم کشیدی .. یاد نگاه سفت و محکمت که توش حمایت بود .. سر سفره عقد من .. آخه تو داداش کوچیکه منی .. چرا اینقدر برام بزرگ شدی عزیزدلم .. البته خیلی هم دلت خوش نشه ها .. یاد اون روزهای قبل از ازدواجت هم افتادم ! که روی اعصاب همه ما رژه می رفتی .. که محکم ایستاده بودی و می گفتی از پسش بر میام .. زنگ می زدی و ساعت ها با من صحبت می کردی که وساطت کنم و من از دستت گریه می کردم .. یاد اون روزها هم افتاده بودم داداش جان !!

خلاصه تو دفاع می کردی و من تجدید خاطره ..

پرسش و پاسخ تمام شد و اساتید برات آرزوی موفقیت کردن .. نگاهت رو روی ما ثابت کردی و از ما .. خانواده ات تشکر کردی .. من از بغض نفسم بند اومده بود .. بعد به خانومت نگاه کردی و از او تشکر کردی که این مدت همراهت بود .. من می دونم چه حس زیبایی در او جاری کردی ..

من حتی می دونم بعد از بوسه ای که روی گونه های ما کاشتی .. بوسه ای که به عروست هدیه دادی چقدر براش امنیت بخش بود .. تو اول خانومت رو دیدی و بعد دوستان و آشنایان و هر کسی که اونجا حضور داشت رو ..

جلسه دفاع تو با شوخی و خنده و خاطره های خوب تمام شد .. و باز برای من شد یک خاطره .. توی صندوق خاطراتم .. دسته گل رو دادم دستت و از سلیقه ام گفتی و گفتی خودم گل ام !! عروس رو فراموش نکرده بودم .. شاخه گل رز هلندی صورتی رو بهش دادم و گفتم خسته نباشی عزیزم .. و لبخندش رو توی ذهنم حک کردم ..

مرسی داداش .. از حس برادرانه ای که به من دادی .. از حمایت هات .. می دونی .. من یادمه اون 18 بهمنی رو که با بابا یی بیمارستان بودم و بابا دونه دونه به فامیل زنگ می زد و از تولد پسرش می گفت .. که پسرش روز تولد باباش به دنیا اومده .. و تو نی نی سیاه شدی داداش من .. خدا حفظت کنه  ..