کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

772

صفحه خبر را می بندم .. یک صفحه باز میکنم و با خودم فکر میکنم عیبی نداره اگر بعد از پست قبل الان در مورد این چیزها بنویسم؟ و به خودم میگم نه .. عیبی نداره ..

در مورد 3 نفر از مددجوها نوشته بود .. و افراد خیری که به اونها کمک میکنن .. گاهی فکر میکنم چه آدمهای بزرگی توی این دنیا وجود داره .. آدمهایی که بخشی از خودشون رو برای تسلی دادن و زندگی بخشیدن به بقیه در نظر گرفته ن ..

بعضی ها چه روزگار سختی را گذرونده ن ..

همیشه از خوندن این مطالب فراری بوده ام .. همیشه دلم خواسته دنیا رو .. زندگی رو .. رنگارنگ ببینم و روی صورت همه یک لبخند با وسعت یک دنیا شادی جا خوش کرده باشه ..

ولی واقعیت اینه که توی این دنیا همه جوره سرگذشت پیدا میشه ..

قصه ی آمنه و مهری و نگار بود .. چطور به بهزیستی امدنشون و چطور ترخیص شدنشون و روزگار حالاشون ..

دلم برای همه آرامش و آسایش میخواد .. برای همه که روزی فرشته هایی بودن که هبوط کردن و به لیست بازیگران زندگی اضافه شدن ..

.

761

میشه گفت بنا به ظاهرم همیشه بهم گفته ن از سنم کمتر به نظر میرسم ..

و من همیشه از این بابت خوشحال و راضی بودم ..

ولی همین حالا .. درست همین ثانیه ای که گذشت .. دلم خواست دیگه کمتر از سنم به نظر نرسم .. دلم خواست دقیقا سی و سه ساله به نظر برسم .. دلم خواست برام مهم نباشه که های لایت کاهی رنگ روی زمینه ی خرمایی رنگ موهام که حالا بیشتر از یکسال هست با رنگ آلبالویی پوشانده شده ن، سنم را بالا میبره یا نه ..  دلم خواست .. هم سن خودم باشم .. همینطوری .. شاید این فقط یک رویای یک دقیقه ای باشه .. نمیدونم ..


757

یک قدم به نیمه پاییز مانده .. فردا سالروز تولدم هست .. و بامزه اینجاست که معمولی ام .. مثل هر سال احساسات شدید، چه شاد و چه غمگین، نسبت به این روز ندارم .. عادی و معمولی دارم روز به روز به شمع های روشن 32 و خاموش کردنشان و ورود به 33 می رسم ..

اوایل هفته با پیشنهاد همسر به مهمونی آخر هفته تولدانه فکر کردیم .. و مهمان دعوت کردیم و مطابق هوس همسر جان پیتزای مرغ و سبزیجات درست خواهم کرد و مطابق دل خودم کشک و بادمجان – اگر بر هیجان تست هونکار بِیِندی *  غلبه کنم –

لیست بلند بالایی از مایحتاج آشپزخانه نوشته ام و به ترکیب رنگ دسرهای تک نفره ام فکر میکنم .. و احتمالا کیک تولدم را از شهــرزاد م.آرژانتین میگیریم که عاشق کیک های شکلاتی اش شده ام ..

و الان به نظرم کاملا مشخص شده که دارم از اصل ماجرا طفره میرم ....


هیچ وقت تصوری نسبت به 33 سالگی نداشته ام .. و شاید همین مسئله هست که نمی تونم خودم را بررسی کنم و ببینم چقدر از رویاهام جلوتر هستم یا چقدر عقب تر .. برای اکثر ما .. تقریبا تا 22 سالگی مسیر مشخص بود .. تا هفت سالگی کودکی می کردیم و کمی مهد کودک می رفتیم و بعد مدرسه .. تا 18 .. و بعد کنکور و دانشگاه و رسیدن به لیسانس .. و بعد ادامه تحصیل یا پیدا کردن شغل .. هر روز زیر و رو کردن نیازمندیهای همشهری – به سن من، هنوز سایت های کاریابی اینقدر فعال نبودن .. نهایتا چند مرکز کاریابی بود که اگر شغلی مناسب حال آدم پیدا می کردند باید تقریبا حقوق یک ماه را پیشکش می کردیم- .. و رفتن برای مصاحبه .. - که برای من هیچ کدام از شغل های تخصصی ام از روزنامه پیدا و کشف نشدن - .. از اینجا مسیرهایی که برای ادامه زندگی می تونستیم انتخاب کنیم بیشتر و بیشتر می شد .. انگار همه با هم تا نقطه ای رسیده بودیم و بعد راه خودمان را می گرفتیم و می رفتیم تا به آینده ای برسیم که هیچ وقت قابل دسترسی نبود و همیشه لحظه ای جلوتر از ما توقف می کرد.. عمیق که فکر میکنم می بینم هیچ امتیازی نمی تونم به خودم بدم .. چون انتهایی رخ نداده .. به نقطه پایانی نرسیده ام و برآوردی از کل ماجرا ندارم .. که نتیجه و ثمره خیلی از زحماتم .. تصمیماتم .. و اقداماتم به آینده موکول شده .. و هنوز نمی دانم دقیقا چه کرده ام ..

حالا دوست دارم  یادم باشه و تا 40 سالگی – وااای خدای من حتی تصور رسیدن این سن هم دلم را لرزوند .. سنی که برای من همیشه معنای تکامل و پختگی داشته- اهدافی مشخص را تعریف کنم و کنجی پنهان کنم و برای رسیدن به آنها تلاش کنم و روز تولد 40 سالگی .. اگر عمری بود .. خودم را مرور کنم ..

این بین .. از لحظه تولدم تا همین امروز .. سالهای عجیب و خاصی گذشته .. سالهایی که خاص من بوده و من نقش به روزهاش زده ام و لحظه هاش را بازی کرده ام .. بعضی روزها نقشم را بی حوصله بازی کرده ام و از خودم گله دارم و بعضی روزها پویا و رنگارنگ و پر انرژی بوده ام و خودم را تحسین میکنم .. و همین حالا دلم خواست بنویسم که دلم برای بعضی سال های عمرم .. مثل 27 سالگی که سال ازدواجم بود .. تنگ شده ..

هر چه هست .. مدتهاست فقط آرزو میکنم هر لحظه .. مجری تصمیم خوب و درست و به موقع باشم .. و انسان بودن را تمرین کنم ..

حس ام بد نیست .. سبک هستم .. دلم صاف هست و قلبم آرام ..



*هونکار بیندی



754

خبرهای تلخ تمامی ندارند؟

فاجعه منا .. مفقود شدگان .. و ......... دیگر حتی از به یاد آوردن کلمات هم فراری ام .. از کلمه "کانتینر" بیزارم .. از دیدن و شنیدن اخبار هم ..

ابدی شدن همای سینمای ایران ..

و امروز هم ابدی شدن کاپـیتان جوان ِ تیم قرمز پوش ..

.

فقط نوشتم تا پست قبل را کمی به عقب هل بدهم .. روزهاست که دیگر قاصدک سرش شلوغ ِ رای جمع کردن برای کمدین های محبوبش نیست .. سر شلوغ ِ تلخی این روزهاست .. که الهی بگذرد و باز دور، دور ِ خنده و حال ِ خوب و خبرهای خوب شود ..



752


بریدگی ظریف و پر درد روی انگشت سبابه ی دست چپم را نگاه میکنم .. شاهکار ظرف پلاستیکی جدیدمه .. یه ظرف مستطیل شکل و کم عمق با در سفید .. که وظیفه نگهداری از گوشت چرخکرده را بهش سپرده ام .. اینقدر اصولی قالب ریزی و ساخته شده که یه قسمتی از پلاستیکش مثل نوک چاقو .. تیز .. زده بیرون .. و همون نوک چاقویی انگشتم را برید ..

یه بریدگی ظریف و دردناک دیگه روی انگشت کوچکتر دست چپم هست .. داستانش را یادم نیست .. فقط از خط قهوه ای رنگی که می بینم می تونم حدس بزنم مربوط به حداقل 2 روز قبله ..

و بریدگی ظریف روی انگشت کوچیکه ی دست راست .. مربوط به همین چند دقیقه قبل .. وقتی داشتم کارت های گارانتی ی خاک گرفته را از کارتن بیرون می کشیدم .. یکی از کارت ها بهم یه یادگاری داد ..

.


 

یکی دو تا زخم قدیمی دهن باز کرده ن .. یه کم بگذره و فکر کنم .. ببینم با چی میشه دوباره دوختشون ..