کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

737


دچار فقدان "هدف جدی گرفته شده" شده ام ..

اهداف زیادی توی ذهنم معلق هستن و در همین حد تعلیق باقی می مونن .. بعضی برنامه ها از سالهای قبل هنوز به سرانجام نرسیده ن و چند تا برنامه ی جدید هم به صف بی سرانجام ها اضافه شده ن .. و من .. من از یک خانم هدف دارِ با برنامه ی منظم فاصله گرفته ام .. البته قسمتی از این حال را به خودم حق میدم .. باید کمی همه چی رها می شد .. خب .. فکر میکنم الان این اتفاق افتاده .. وقتش هست بنشینم روبروی خودم و با خودم چند کلامی صحبت کنم ..

.

شمال چقدر خوبه .. ویلای بزرگ و حیاط سبز و پر درخت چقدر خوبه .. موج های حتی گِلی ی ِ دریا چقدر خوبه .. فاصله ی کوتاه شهرهای شمال چقدر خوبه .. حتی هوای شرجی خوبه ..

جسمم اومده و پشت میز کارم نشسته  .. ولی روحم هنوز کنار دریا ایستاده و منتظره ببینه کدوم موج اینقدری بلند پروازه تا بیاد و پاهاش را خیس کنه .. و یک مشت ماهی ریزه پیزه بپاشه توی ساحل ..


731

واقعا نمی تونم چیزی در مورد شهدای غواص و در کل همه شهیدان بنویسم .. نه توانش را دارم و نه مهارتش را و نه ادبیاتش رو .. چیزی هم برای گفتن ندارم .. که فقط باید سکوت کنم و فکر کنم آدمهایی حتی کم سن و سال تر از من چی در ذهن داشتند و زندگی را چطور می دیدن .. که عزیزترین داشته ی دنیوی را فدا کردند .. که میدونم با کسی که والاتر از این حرفهاست معامله کرده اند .. روحشان شاد .. 

و امیدوارم به عنوان یک ایرانی در حد و اندازه ی خودم برای کشورم قدمی بردارم ولو با شهروند خوب و سالم بودن ..


این بین نفرت انگیز رفتار ضد و نقیض صدا و سیماست .. که عقاید آدمها را الک میکنه .. که اگر خانمی با موهای هایلایت کرده و تیپ گشت ارشاد ناپسند، یا پسر جوانی با موهای سیخ سیخی و تی شرت چسبان می تونن در مورد شهدا نظر بدن و آنها را اسطوره خودشون بدونن و این نظرشون مهم و قابل پخش و قابل اهمیت و اعتنا هست، چرا در زمانی دیگه سانسور میشن؟ و عقایدشون ناشنیدنی میشه؟ و فقط نسبت به ظاهرشون حکم میدین؟

سوال من در مورد حجاب نیست .. من حس نفرتم را از این دوگانگی به میان آورده ام .. 


دیروز وقتی پای شبکه نمیدونم چند سیما نشسته بودم و گزارش را می دیدم، از ذهنم گذشت دقیقا الان کی باید از روی این ها و خانواده هاشون خجالت بکشه؟ مایی که سرمون رو به زندگی خودمون گرم کرده ایم؟ یا اونهایی که تبر و تیشه دست گرفته ن و صدماتی به کشور و مردم و عقایدشون می زنن که از چند تا جنگ هم بالاتر هست؟



730

نوشته قابل توجه آجی ها ..

ایمیل را باز میکنم و می بینم یه عکس خیلی قدیمی پیوست شده .. بر میگرده به 50 سال قبل .. یا شاید دورتر ..عکس بابا بزرگ و عزیز و بچه ها .. و بابا ی خودم که وسط کادر ایستاده و کمی سرش را به راست کج کرده و چشم دوخته به دوربین .. قربونش برم .. دستهاش رو هم به هم قلاب کرده .. عموها .. عمه ها .. یه عکس .. که یک تاریخ را درون خودش جا داده ..

برای داداش می نویسم که وااااااااااای همه رو شناختم .. تیپ های پسرها رو ببین .. انگار همین الان از وسط بازی دستشون رو گرفته ن که بیان عکس بندازن ... و کمی شیطنت و شوخی ..

می گذره ..

چند ساعت میگذره و باز به یاد عکس می افتم و بازش میکنم .. این بار خنده ام نمی گیره .. بغض میکنم .. به صورت بابابزرگ نگاه میکنم و بهش میگم که چهره ش رو یادم رفته بود .. به عزیز نگاه میکنم و یاد صورت پیرش و خاطراتی که ازش در ذهنم مونده می افتم .. به عمو .. به بابام .. به بابایی ماه ام .. به عمه ها ..

خدایا .. زندگی چیز وحشتناکیه .. با شادی های گذرا دلمون رو خوش کرده ایم .. ولی کلا وحشتناکه .. ادمها به دنیا میان و کودکی میکنن و جوانی و بعد به پیری می رسن و ../

وای خدای من .. وحشتناکه .. من از همه ی رفتن ها ترس دارم .. به روی خودم نمیارم .. مغزم را تکون میدم و نمیذارم فکری به ذهنم خطور کنه .. ولی می ترسم .. از نبودن ها .. از ادمهایی که خاطره میشن .. از بابابزرگی که حتی چهره ش رو تازه دارم به یاد میارم .. که وقتی 6 ساله بودم رفت .. چقدر کوچولو بودم .. چقدر زیاااااد بابابزرگ نداشتم .. الان سی و دو سالمه .. .......

و اینها درست وقتی از ذهنم میگذره که خبر تولد امیر علی .. برادر دختر چشم مشکی - نوه ی خاله - را میشنوم .. یک نفر به خانواده ی مادری اضافه شد .. امروز .. 20خرداد 94 .. یک انسان متولد شد .. یک تاریخ ..

.


دلم چقدر برای رفتگان تنگ شد .. و برای در آغوش گرفتن و بوئیدن و بوسیدن عزیزانی که هستند .. که الهی عمرشون دراز باشه و سبز ..

خدایا ..


728

در حالت دپرسی قرار دارم .. میدونم زودگذر هست ..

بلاگفایی هم نیستم حداقل دلیلی برای ننوشتن داشته باشم ..

نمیدونم چرا دوستای بلاگفایی حداقل نمیان یه کامنت بذارن آدم را از نگرانی برهونانن !!

گرسنمه ..

دستم درد میکنه .. ولی من باز کم نمیارم و ماوس رو از اینور به اونور می چرخونم ..

هوا گرمه ..

گرد و غبار هم زیاده ..

خونمون بعد از تغییر دکور تمیزکاری میخواد که جان در بدن ندارم تمیزش کنم .. 

دلم کباب تابه ای چررررب میخواد .. یعنی هر بار به وزن کم کردن فکر میکنم با شدت بیشتری به پرخوری رو میارم ..

بعضی هاتون خیلی نیستین .. سیندخت .. آتا .. نسیم .. لیندا .. ویدا .. غزل .. و ... و شقایق .. دلم برای رخشان پر انرژی هم تنگ شده ..

چقدر یه زمانی اینجا شلوغ بود .. 

دیروز رفتم دو تا تونیک خریدم .. قیمت مناسبترین و کاربردی ترین تونیک هایی که می شد خرید .. ولی به نظرم باز گرون بود ..

حوصله م سر رفته ..

شاید الان برم و همینطوری یه لیوان پر نسکافه ی پر ملات درست کنم .. فقط برای تغییر این لحظه ها ..

دلم پوشیدن لباس های گشاد و نرم میخواد ..

و یه غذای گرم .. که دستپخت خودم نباشه ..


مقادیر زیادی غُر دارم ..



726

یکی از مهم ترین دغدغه های این روزهای من این هست که "خودم باشم" .. فارغ از الگوهایی که هر لحظه در ذهنم رژه می روند .. دوست دارم تک تک بیگانه های درونم را بیرون بذارم و با خودم آشنا بشم ..

فکر میکنم بدترین مسیری که ناخوداگاه در آن قرار میگیریم پیروی کردن از دیگران برای آنها شدن و مثل آنها بودن هست ..

سخته .. وقتی سالها الگوی ذهنت این بوده که ببینی خوب چطور تعریف شده و از دید بقیه به چه کسی خوب میگن .. و به خودت بیای و ببینی چند نفر درون تو خانه کرده ن و تو خودت هم فراموشت شده چه کسی بودی .. 

.

روزهای قشنگی هستن .. خدا رو شکر ..

و اردیبهشت قشنگی گذشت .. خــــــــــــــــدا رو شکر ..