کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

736


سفر خدا رو شکر همه چیزش خوب بود .. غیر از اخبار مربوط به سیل ..

چند روز زندگی با فامیل و تجربه دور همی های فراموش شده، شیرین بود .. و خدا رو شکر به همه ی میهمانها خوش گذشت .. و به ما به عنوان میزبان هم ..

هوا بارانی بود و دریا طوفانی  ..

کسی مزاحم دیگری نبود و همه برنامه ی خودشان را داشتند و هر طور دوست داشتند تعطیلات را گذراندند ..

پانتومیم و مشاعره و برگزاری تولد یهویی برای یکی از پسر عمه ها .. خاطره شد..

اصلا فرصتی برای دست به دوربین شدن نبود .. زحمت ثبت خاطرات با یکی از پسر عموها بود که خوب هم از پس این مسئولیت بر آمد ..

و خدا رو شکر همه سالم آمدند و سالم برگشتند ..

.

اخبار سیل را خیلی پیگیری نکردم .. طاقت دیدن و شنیدنش  را نداشتم .. سواد کوه دوست داشتنی من :(


توافق ...



گاهی وقت ها هم اینطوریه ..

فقط دوست داری یک لینک بذاری ..

به امید بهترین ها .. بهترین های بهترین های بهترین ها ..



733

افطار را منزل خانواده باشید و بهتون خوش گذشته باشه و صحبتش بیفته و از سینما رفتنتون و خندیدنتون بگید و شیطون بشید و بقیه رو گولمالی کنید و ...

بلیط ساعت 2 نیمه شب را برای سینما ایـــران بگیرید و راه بیفتید سمت سینما ..

و ببینید سینما لبریز از مشتاقان به سینما هست .. ساعت 2 نیمه شب .. و شوکه بشید .. و فیلم را باز ببینید ولی مثل دفعه قبل بهتون خوش نگذره چون کیفیت صدا و تصویر بسیار پایین تر از سینمای قبلی هست .. ولی باز بخندید و صدای خنده ی همراهانتون بیشتر شما را به وجد بیاره .. 

و چیدمان صندلی ها و کلا فضای قدیمی سینما طوری باشه که هر لحظه منتظر باشید یکی از راه برسه با بساط لیموناد و تخمه ..

و زمزمه های خانم پشت سری به شما بگه که فقط شما نیستین که برای بار دوم بیننده این فیلم هستید ..

و بعد از فیلم بدووووو از سینما بیرون بزنید و همون نزدیکی ها یه فضای سبز پیدا کنید و بساط کتلت مامان پز و نان بربری و سبزی خوردنتون را راه بندازید و سحری بخورید ..



شد خاطره :))




729

طبیعت زیبای آستانه .. استان مرکزی ..










724

دیروز غروب .. پردیس مــــلت .. قصـــ..ـه های رخشان بنـ.ـی اعتماد را مرور کردیم ..


با عباس شروع شد .. از همان زیر پـ..ـوست شهر هم دلم برایش سوخته بود .. و قصه ی نگفتنی از معصومه .. با طوبی ادامه پیدا کرد و آقای حلیمی .. و نرگس امد و نوبر امد و  .. قصه ی سارا شروع شد .. سارای خـ..ـون بازی .. تنها چیزی که در ذهن من ماند حتی ماجرای یک بیماری مهلک نیست .. ماجـرای عشق است .. قصه ای که هیچ وقت کهنه و پوسیده و تکراری نمی شود .. ماجرایی که با " یعنی تا این حد عاااااشق" گفتن خانم کناری به همراهش به سرانجام رسید .. 


فیلم تلخی ی ِ عمیقی در ذهن من جا نگذاشت .. زندگی می گذرد .. برای همه ی این ادمهایی که قصه هایشان را دیدم .. همانطور که از سالها قبل تا امروز گذشت .. فقط فکر کردم کاش نیرویی ورای همه ی کاستی ها بود .. تا آنها در فرصت چند ساله ای که از نقل اولیه قصه شان تا آغاز قصه ها داشتند زندگی را جوری دیگر می ساختند ..

من ایمان دارم .. به ساختن ها .. و نه فقط سوختن ها ..

و ایمان دارم همیشه ته ِ همه ی بدبخت بودن ها، بدبخت ماندن نیست .. 



.

بعد از فیلم .. ما بودیم و هوای ثابت و ساکن پارک .. و یک نیمکت .. رو به تاریکی ی ِ سبز .. 




* دیدن فیلم نیاز به گذراندن پیش نیازهایی دارد ..