کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

763


لیوانت را پر از چای خوشرنگ کنی و لوردراپه را جمع کنی کنار و بشینی رو به برف .. و فکر کنی به اینکه چقدر دونه دونه های برف قشنگ و مرتب کنار هم ردیف شده ان .. پنبه ای های برف چقدر قشنگ رج به رج بالا رفته ن و لباس برفی به تن درخت ها پوشونده ن .. و توی دلت بگی خدایا .. هنرت را شکر .. این همه قشنگی را شکر ..


بعدا اضافه شد:

کاش امروز مرخصی بودم .. برف ها دارن آب میشن و جز چند دقیقه پیاده روی صبح فرصتی برای قدم زدن روی برف نداشته ام ..

کاش امروز مرخصی بودم .. دستی به روی خانه می کشیدم و یه شام حسابی بار میذاشتم و میرفتم کاموا و میل بافتنی می خریدم .. که مثلا منم بلدم بافتنی ببافم .. و شال می بافتم .. برای همسر ..

کاش امروز مرخصی بودم .. به هزار و یک دلیل .. کاش امروز مرخصی بودم  :/






762

یکی دو هفته ی خیلی سخت و پر کار و پر از دوندگی را پشت سر گذاشتم .. پنجشنبه آخر وقت پاکت های آخرین مناقصه ی روی میزم را فرستادم و با خیال راحت رفتم سالن برای مرتب کردن ابروها و بعد با همسری رفتیم خانه .. تنها کار مفید در خانه آماده کردن کوکو با سبزی تازه بود و اتوی لباس های فردا ..

دیروز .. جمعه .. ششمین سالگرد فوت مامان بزرگ بود .. رفتیم سر خاک و بعد منزل مامانم .. دور همی خوبی بود .. تازگی ها از دور هم بودن ها بیشتر لذت می برم و بیشتر طالب با هم بودن هستم .. مامان خیلی زحمت کشیده بود .. از حلوای خوش رنگش تا آش رشته معرکه و تدارک دیدنش برای نهار ..

.

صبح کوله ی آبی رنگ مشترکمون را پر کردم .. ملحفه گل گلی –چون سفید ساده نداشتم – و لباس ورزشی و برس برای شانه زدن موهای 10 ساعت زیر شال مانده .. و پاپوش های مشکیم –که خانم فروشنده بهشون میگفت کالج- .. هفته قبل کلا باشگاه را تعطیل کرده بودم و چسبیده بودم به میز و کار می کردم .. بعله .. باشگاه .. تا حالا دو جلسه از دوره پیــلاتس را شرکت کرده ام و فکر نمیکنم راهی برای جبران غیبت هام نباشه .. امروز بعد از شرکت بدو بدو میرم تا جلسه سوم را تجربه کنم .. سر کلاس چنان بدنم کش میاد که حس میکنم هر آن اجزای بدنم قل میخورن یه طرف ..

.

دو هفته قبل .. یک شمال 48 ساعته خوب را تجربه کردیم .. با دیدن درختهای پر بار نارنج و نارنگی و پرتقال حیاط ویلا جیغ کشیدیم .. با هر بار روی پل رفتن و دیدن دریا جیغ کشیدیم .. و البته با نجات سوئیچی که روی صندلی عقب ماشین جا مانده بود و در هم قفل شده بود هم جییییغ کشیدیم ..

.

پالتوهام هنوز حتی برش نخورده ان .. خانم خیاط عزیز معتقدن ما که اینهمه صبر کرده ایم .. بذاریم ماه صفر هم تمام بشه .. و من هم از این اعتقاد خوشحالم و راضی به این تصمیم .. فقط هوا مخالف بود که بنای سرد شدن گذاشت و بنده کلا ژولی پولی این روزها را میگذرونم تا پالتوهام برسن و خوش پوشی را باز تجربه کنم ..

.

پنجشنبه دل دل میکردم که به خانم آرایشگر بگم رنگ موهام را عوض کنه .. ولی با تعریف دختر خاله ها و خاله تصمیمم عوض شد .. فعلا آلبالویی می مانیم ..

.

پست های منقطع ام را دوست ندارم خیلی .. ولی راستش فکرم خسته است کمی .. و داستان ساختن ازم بر نمیاد .. همین منقطع ها باشند یادگاری .. تا فرصتی دیگر ..

.

خیلی خوش باشید .. خیلی سالم باشید .. خیلی بخندید .. خیلی لذت ببرید از نعمتهایی که خدا بهتون داده .. :)))

 

 

760

ششمین سالگرد ازدواج ما ..

خدایا .. الهی تا همیشه در پناه امن و زیر سایه لطف و عنایت شما باشیم .. الهی ..

و دور از همه ی آنچه تو نمی خواهی .. الهی ..




755


ساعت حدود 10 شب بود .. کل روز را بارون باریده بود و حسابی دمغ بودم و به قول همسر کمی هم اخمو .. دلم شیرینی خواسته بود و از ویلا بیرون زده بودیم .. قرار شد سری هم به ساحل بزنیم .. ماشین را پارک کردیم و چند قدمی پیاده رفتیم .. دریا سیاه .. آسمان سیاه .. ابرهای قیر رنگ بالای سر دریا جمع شده بودن و از تصور هر انچه در دریا در حال پیش آمدن بود وحشت وجودم را گرفته بود .. تنها سفیدی ای که دیده می شد کف های سوار بر امواج بودن .. چند دقیقه بیشتر دوام نیاوردم و از ترس صداهایی که به صوت انفجار شبیه بود خواهش کردم که زودتر برگردیم .. و تقریبا فرار کردم .. هنوز وحشت اون دریا و اون آسمان گوشه ی دلم هست ..

دریا عجیب ترین مخلوق خداست .. گاهی آرام و لطیف .. با اغوشی باز .. و موجهایی مهربان که روانه شان میکنه برای در آغوش کشیدنت .. و گاهی اینچنین غران و کف آلود و سهمگین ..

یک سفر سه روزه بود .. از هراز رفتیم و از چالوس برگشتیم .. و اولین تجربه ی تله کابین سواری در نمک آبرود هم شد رویایی ترین خاطره این سفر .. دریا روز آرومش بود .. خوشرنگ و صبور موج ها را می فرستاد به ساحل .. و هر چی بالا می رفتی می دیدی پایانی نیست برای این آبی خوشرنگ ..

همیشه به نظرم خوش رنگ ترین قسمت دریا درست در نقطه اتصالش به آسمان دیده میشه ..


747


یک مداد مشکی .. یک خودکار آبی .. یک سالنامه ی جادار .. و یک متر ..

کیفم را برداشتم و همسر جان من را تا مقصد رساند و ...

یک طرف میز مستطیل شکل قاصدک نشسته بود و طرف مقابل مربی جوان ِ .... خیاطی :)

 

اینقدر دنبال تونیک مناسب و دامن خوش ترکیب و شلوار سبک و فلان مدل و پیراهن مناسب سن خودم گشتم  و مورد مطابق سلیقه م و خوش قیمت نیافتم که تصمیم گرفتم آستین بالا بزنم و برم سر کلاس و خیاطی یاد بگیرم ..

البته این تصمیم فقط همین منطق را پشت خودش نداره .. از سن قبل از مدرسه قسمتی از نقاشی هام را پیراهن های پاپیون دار و چین واچین تشکیل میداد .. و مدتها بود دوست داشتم وقتی کنار بگذارم و به این علاقه م برسم .. ساعت کلاس های گروهی با زمان من همخوان نبود و تصمیم گرفتم از کلاس خصوصی استفاده کنم – علاقه است دیگه   :)))) -

و حالا باید برم لیست مورد نظر مربی را که هر ثانیه چیزی یادش می اومد و اضافه میکرد را تهیه کنم .. پارچه بخرم .. و الگوی یک مدل دامن را برای خودم پیاده کنم و به عنوان تکلیف خانه ی این هفته ببرم سر کلاس ..

باید یادم باشه و تمام خودکار رنگی هام را با خودم ببرم .. بس که پنس و ساسون و غیره داریم و بهتره با رنگ های مجزا نمایششون بدم ..

سر کلاس یاد جزوه نوشتن های دوران دانشگاه افتاده بودم و کلا ماجرا برام خنده دار و بسیار بامزه بود .. که جزوه ی فلان درس کجا و نت برداری از اندازه ی دور کمر و قد دامن و ... کجا ..

یعنی هیجان زده ام در حد غیر قابل تصور .. رویای الانم دوختن لباس عید امسال ِ خودم به دست خودم هست ..