کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

416

شیر ژیان خشمالود دیده این؟ الان من قاصدکشون هستم ..

درِ اعصابم رو بسته ام انداخته ام تو قوطی .. هیچ حوصله ندارم .. از شانس بدم شنبه هم یوهو از راه رسیده و تا شیش روز دیگه خبری از تعطیلات نیست و کلا الان تاج ملکه اخلاقی بر فرق سر من واقع شده ..

دو تا از همکارا ماموریتن .. این یه دونه هم خدا بهش رحم کنه این اطراف کارش نیفته ..

.. خیلی بد شده .. یه کمی عصبانی و استرسی میشم دچار لکنت میشم .. یعنی کلمه گیر می کنه توی مغزم و وقت بیرون آمدن از دهانم کش میاد .. بعد من برای خودم غصه می خورم :((

این بین رفتم چای دم کردم و اومدم .. خیلی عجیبه به خدا .. این اجاق توکار ما دو تا شعله داره .. یکی کوچک و یکی بزرررگ .. من و دو همکار غایب کتری را روی شعله کوچک میگذاریم و نفر چهارم چون احتمالا عقیده داره آب باید در نیم ثانیه به جوش بیاد، نه 3 دقیقه، کتری را روی شعله بزرگ میگذاره .. الان دسته های کتری از حرارت سرخ شده بودن .. و آب کتری در حال اتمام بود ..

.

فقط خواستم بگم الان من این قابلیت رو دارم که به هر چیزی گیر بدم .. به سلامتی !!


415

ساعت گوشی گفت 5:16 صبح شده ..باور نمی کنم .. تازه خوابیده بودیم که .. بلند میشوم و راه می افتم در خانه .. طفلی راست می گفت .. ساعت دیواری چوبی جدید هم حرفهایش را تایید می کرد .. حوله را زیر بغلم زدم و رفتم به سمت دستشویی .. صورتم .. چشمهایم .. همه در دیشب مانده بودند .. نمی دانم چه کسی خواب دزدی می کند .. باز صبح ناغافل آمده بود و من و تک تک اعضای بدنم هنوز در دیشب و خستگی غرق بودیم ..

احسان هنوز خواب بود .. زیرپوش آستین دار سفیدش را که می پوشد می شود فرشته زیر پوش آستین دار پوش!!

.

هنوز به 6:20 نرسیده بودیم که وارد شرکت می شوم .. برنامه تکراری هر روز را مو به مو اجرا می کنم .. سارافون فیلی را از کمد کنار میزم بر می دارم و به اتاق کناری می روم .. و جایش را با پالتوی روی تنم عوض می کنم ..

راه می افتم به سمت آشپزخانه .. آب کتری را خالی می کنم و باز پر می کنم و چیک چیک صدای فندک اجاق رومیزی را در می آورم و شعله زیر کتری را روشن می کنم ..

کرکره ها را باز می کنم .. مبادا هوا روشن شود و من خروج از تیرگی را نبینم ..

و سراغی از سیستم ام می گیرم .. باز روز کاری صفحه کلید شروع می شود ..

وبلاگ مهربانو را می خوانم و دلم برای یک روز در خانه بودن تنگ می شود .. گاهی فکر می کنم عجیب مشتاق کار بیرون از خانه ام :))))))

دلم برای تنها در خانه بودن، وقت نبودِ احسان تنگ می شود .. هنوز حرفهایم را با خانه نگفته ام .. هنوز زوایای پنهان و دوست داشتنی اش را کشف نکرده ام .. هنوز اندازه نزده ام آفتاب که روی شهر چتر باز می کند اشعه اش روی کدام گل قالی پهن می شود .. هنوز خانه عشق گرم نیست .. ویترینی از وسیله هایی است که می دانم جای خودشان را دوست ندارند .. مبل دو نفره هنوز جایش را انتخاب نکرده .. بین این سینه دیوار یا آن سینه دیوار مردد است .. هنوز گلدان از آواره گی زیر پنجره قایم شده .. هنوز جا شمعی ها روی جاکفشی معطل اند و هنوز .. باز .. قاب عکس عروسی روی دیوار ننشسته .. و من هنوز خانه عشق را زیر نور طلایی آفتاب، سیر ندیده ام .. مبل ها صدایشان در آمده .. از رنگ افتاده اند و جرعه ای روغن جلا می خواهند .. احسان می گفت تازگی به کاج مطبق بی توجه شده ای .. دیروز از تشنگی قهر کرده بود .. و من .. در دلم می گویم ”در این واویلای پر فکری هر که فهمیده تر و ساکت تر، مظلوم تر !”

اسفند جان .. خیال نکنی دوستت ندارم .. برعکس ! دیروز تقویم قلقلکم داد، وقتی دیدم طرف مانده اش چقدر نحیف شده .. و این را به رسیدن تو مدیونم .. آرام آرام دامن پر چینت را روی سنگفرش 91 بکش و آهسته آهسته دور شو .. مبادا قدمی تندتر برداری .. هنوز سبزه ها سبز نشده اند .. بزرگ شو لطفا .. قدم های خانمانه و با طمأنینه بردار عزیز جان .. می بینی که هنوز خانه عشق رنگ عید نگرفته ..

 

414

حالا که سر درد و دلم باز شد بذارید بگم – قاصدک که لب ورچیده –

آقا چی کشیدیم سر این خونه فروختن .. آقا یه چی میگم یه چی می شنوین ها ..

روز قولنامه که انگار من و احسان جانم رو گذاشته بودن روی اجاق .. هی اینا می گفتن تخفیف هی ما خجالت زده می شدیم و عرق می ریختیم .. البته تصور کنین بعد از یک میلیون تخفیف دادن – با وجود اینکه خودمون همون یک میلیون رو باید از جای دیگه جور می کردیم و روی پولمون میذاشتیم .. ولی به حکم جوان بودن اونها و تقریبا یکسان بودن شرایط و اینکه سال قبل فروشنده همین خونه هم به ما تخفیف داده بود اینکار رو کردیم – و این تازه شروع ماجرا بود .. از گرفتن چک تا کارهای انتقال وام و تحویل خونه و تغییر نام تلفن و روز سند همه برامون دق آور و ناخوشایند بود ..

یه چیزی که بهش رسیدم این بود که انگار ما خیلی گوگولی مگولی به نظر میایم .. چون تقریبا همه حس می کنن اجازه دارن به ما زور بگن از ما متوقع باشن ..

سر این خونه که خریدیم فروشنده فقط 9000 تومان به ما تخفیف داد .. یعنی در واقع عدد رو رند کرد .. – اگه دوست داشتین می تونین بخندین، اصلا اشکال نداره- مقداری از مبلغ را طی چک پرداخت کردیم و بقیه مبلغ می شد پول خونه ای که که می فروختیم ..

زوجی که از ما خانه خریدن علاقه زیادی به  n بار سوال پرسیدن در مورد یک موضوع تکراری داشتن .. سر اینکه همسایه ها چطورن؟ طبقه پایینی کیه؟ کناری کیه؟ اون چشه ؟ این چشه ؟ و از این دست ..

یکی از ماجراهایی که ما رو اذیت کرد این بود که چند روز بعد از نوشتن قولنامه تماس گرفتن که ” میشه بیایم یه بار خونه رو متر کنیم ببینیم وسایلمون جا میشن یا نه؟” خب ما کمی تعجب کردیم ولی گفتیم اشکال نداره تشریف بیارین .. این گذشت تا شب چله رسید .. روز قبل آقای خریدار با همسر عزیزم تماس گرفتن و باز خواستن روز آخر آذر بیان خونه رو متر کنن .. احسان جان گفته بودن آخر آذر ما نیستیم و نمیشه و بذارید برای اول هفته بعد .. بعد خانم خریدار تماس گرفتن با من و گفتن اگر میشه بیایم خونه رو اندازه بگیریم .. من گفتم به شما خبر میدم و بعد خبر دار شدم که احسان قبلا ”نه” گفته بود ولی اونها احتمالا اینقدر مودب نبودن که متوجه باشن و لازم دیده بودن از جانب من هم شانسشان را امتحان کنن .. و همین بی احترامی به حرف همسرم باعث شد که فوق العاده عصبانی بشم و بعد از چند بار تلفن بازی و رد و بدل کردن پیامک با خانم خریدار، من هم ”نه” رو تکرار کردم و قرار را برای چند روز بعد گذاشتم .. و فکر نمی کنم همه اینقدر صبور باشن که طرف رو دو بار فقط برای متر کردن خانه راه بدن و در برابر عکسبرداری آقای خریدار از زوایای خانه سکوت کنن ..

ماجرای بعدی داستان تحویل خانه بود .. خدا رو شکر اینقدر آبرو و اعتبار داشتیم که با ارائه چک به فروشنده خودمان یک هفته زودتر خانه رو تحویل بگیریم و کارهای آماده سازی رو انجام بدیم .. – ضمن اینکه خریدار ما هم خواسته بود زودتر و در یک روز تعطیل خانه رو تحویل بگیره – طبق قرار کلامی قبل، و نه آنچه در قولنامه نوشته بودیم، زودتر از موعد تماس گرفتیم و گفتیم تشریف بیارید خانه رو تحویل بگیرید .. و اینجا باز ماجرای جدیدی شکل گرفت .. خریدار متوقع ما زیر حرفش زد و بدقولی کرد و خواسته خودش را فراموش کرد و گفت طبق قولنامه عمل خواهم کرد و فکر می کرد لطف کرده و آمده از ما خانه خریده و ما باید آماده رقاصی برای هر ساز باشیم .. باز ناراحتی و ناراحتی ..

اگر بخوام همه ماجرا را بنویسم باید چند ساعتی وقت بذارم .. فقط همین رو بگم که رفتارها و برخوردها و توقعات عجیب خریدار ما – و البته که عصبانیت و گاها کوتاه نیامدن ما- کار رو به جایی رساند که روز دفترخانه نه سلامی بود و نه کلامی .. و باز من به وجود احسانم بالیدم که اینقدر بزرگوار بود که قبل از خارج شدن از دفترخانه به آقای خریدار تبریک گفت و گفت اگر حرفی و حدیثی بوده از هم بگذریم ..

اون زوج فکر می کردن هر چه بیشتر مو را از ماست بیرون بکشن موفق ترند و انگار نمی دانستند درصدی از یک معامله اعتماد طرفین معامله به هم هست .. و دیدم با تمام وسواسشان، روز دفترخانه چطور کارشان به هم پیچید ..

.

نمیگم ما فرشته بودیم و همه کارها و برخوردهامون درست و روی حساب بود .. ما هم حتما اشتباه کرده ایم .. فقط میگم دو، سه بار خانه خریدیم و هیچ بار معامله برای ما اینطور آزاردهنده نبود .. هر بار سنگینی بار معامله را روی دوش خودمان گرفتیم – کما اینکه این بار هم سنگ بین آسیاب خریدار و فروشنده بودیم – فقط میگم اینطور راه نیامدن و به هم ریختن کسی دور از انصاف هست ..

امیدوار خریدار از خانه ای که خریده راضی باشه و خیرش رو ببینه ..

 

413

چند دقیقه بیشتر تا مرکز خرید محبوبم نمانده بود .. زنجیره ماشین های نامنظم، ترافیکی طولانی راه انداخته بودن و ماجرا در حوصله نمی گنجید .. بابایی جلو نشسته بود و من عقب، درست وسط، که مبادا کلامی این وسط از گوشم دور بمونه .. سر چهارراه  206 جلویی روی ترمز کوبید.. احسان سریع عکس العمل نشان داد و چند لحظه بعد صدای کوبیده شدن و تکان شدید و شالی که از شدت ضربه از سرم افتاد .. چند ثانیه زمان برد تا به خودم بیام و متوجه جریان باشم .. 405 پشت سری گویا حواسش نبود .. یا شاید حوصله ترمز گرفتن نداشت .. یا شاید حال می کرد بکوبه به ماشین جلویی که ما بودیم .. سپر ماشین شکسته بود .. مدارک رد و بدل شد و برای روز بعد قراری گذاشته شد .. روز بعد دیدار صورت گرفت و سپر جدید سفارش داده شد و از طرف اون راننده مبلغی به عنوان بیعانه پرداخت شد و قرار شد اون آقا هزینه رو نقد حساب کنن تا چند سال تخفیف بیمه شون از بین نره ...

این ماجرا حدود یک ماه قبل اتفاق افتاد .. هنوز بعد از اون دیدار اول اگر شما روی اون راننده رو دیده اید ما هم دیده ایم .. یا شماله .. یا نیست و جواب تلفن نمیده  .. یا هست و جواب تلفن نمیده .. یا قرار میذاره و خودش ناپدید میشه .. این روزها درگیری کار و مشغله فکری بیش از اینهاست که نا جوانمردی یک جوان رو تاب بیاریم ..

خواستم بگم جماعت ! بیاید کمی مهربان تر باشیم .. پیچاندن همیشه چاره کار نیست .. آقا ! یه وقت دیدی احسان عصبانی شد و قید هزینه سپر رو زد و کوپن های بیمه ات رو پاره پوره کرد و حالت گرفته شد ها .. از ما گفتن بود .. جواب اون بیلبیلک مسخره ات رو بده و مسئولیت پذیر باش ..


412

از ساختمان بیرون میام .. با یک لبخند سنگین و کشدار! هوا طعم واقعی بستنی شکلاتی و وانیلی میده .. زمستان داره آخرین گره رو به بقچه اش می زنه و همین روزهاست که راهی بشه .. ساعت از 5 گذشته ولی هنوز هوا روشنه و این برای من ِ آفتاب پرست یعنی زندگی !

جوری قدم بر میدارم انگار اندازه تمام دنیا وقت دارم .. ویترین ها براق و رنگین کمانی از زیر نگاهم رد میشن و من هر لحظه چیزی از بین دنیای رنگارنگشان می پسندم .. گاهی چراغ خوابی شبیه گلدان و گاهی کاناپه سبز یواشی که جون میده گوشه خانه عشق لم بده .. از کنار پارک ساعی می گذرم .. گاهی دوست دارم سمت چپ پیاده رو باشم و گاهی نرم نرم خودم رو به راست می کشانم .. باد میل به کشـ.ف حجاب داره .. پَرِ شال قرمز تیره ام را محکم تاب میدم و می اندازم روی شانه ام و دونه دونه تونیک ها و تاپ های عجق وجق و جنگولکی رو دید می زنم .. و همینطور از سراشیبی خیابان ولیعصر سُر می خورم و میرم تا میدان ولیعصر ..

دیروز به این نتیجه رسیدم که آدمهای روی زمین با آدمهای زیر زمین متفاوت اند .. خوش خلق تر .. مرتب تر .. با حوصله تر .. و با آرایش بیشتر و موهای مرتب تر ..

این قدم زدن را دوست داشتم .. حتی با وجود رد دود اتوبوس عهد بوق .. و سنگ فرش های شکسته و لق ..