کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

545


اگه بدونی! اگه بدونی! اگه بدونـــــــــــــــــی!!!

چقدر دلم میخواست دونه دونه بیسکوییت‌ها رو توی چای خیس می‌کردم و می‌خوردم .. 







نه که خانمانه گوشه هر بیسکوییت رو گاز بزنم و مراقب باشم خرده‌هاش روی لب و دهانم نمونه .. و بعد یواش یواش بجوم .. مبادا صدایی بلند بشه .. بعد یه قلپ ناچیز چایی بخورم .. تا شاید .. شـــــــــــاید اون کلوخ بیسکوییت کمی نمدار بشه و مسیر دهان تا معده رو خط نندازه ..
.
دلم یه کاسه شیر میخواد .. با نان قندی شیرین .. چغ و چغ صدای نونها رو دربیارم و ریزشون کنم توی شیر و با قاشق بخورم و خوشحال و شاد و خندان باشم !
یعنی اینقدر من دختر قانعی هستم !


544


این روزها .. دوستی‌ها .. یک به یک به خاطره‌ای از گذشته‌های دور تبدیل می‌شوند!

چـــــــــــرا؟؟

.

من در حفظ دوستی ناتوانم .. یا قوانین جدید وضع شده؟؟




543


از کلافگی و خستگی روح .. به جیغ زدن نزدیکم ..

لبهایم را به هم چسبانده‌ام و فشار می‌دهم تا مبادا صدای التهاب درونم به بیرون درز پیدا کند ..

دلم میخواهد روابط را روی سایلنت بگذارم .. حتی روی ویبره نباشد، تا شنیدن صدایی وسوسه‌ام کند و خلوتم را بشکنم ..

دلم میخواد ”من” باشد و ”عشق” و ”قلدر” .. سه تایی بزنیم بیرون .. از این .. از این .. .. از این هوای نفسگیر ..

برویم تا بهشت .. قلدر را پارک کنیم گوشه‌ای .. فلاسک چای معطر را برداریم و برویم و بنشینیم در ارتفاع خلوت عاشقانه‌مان .. دست در دست احساس هم، چای گرم بنوشیم و .. خاطره‌ای دونفره را مزه مزه کنیم ..

خدایا ..

دلم میخواهد این بار سنگین را از روی دوش ”من” و ”احسانم” برداری .. دلم برای شیطنت‌های خالصانه‌مان تنگ شده ..






542


اشتباه می‌کردم .. که بعد از خدا .. خودم را به تو سپرده بودم ..

اشتباه می‌کردم .. که دخترک رویاهای تو بودم .. با همان ظرافت .. با همان نیاز به مراقبت ..

اشتباه می‌کردم .. که گلبرگ‌های صورتی لطافتم را .. به تو سپردم .. و نگاه پر انتظارم را .. به چشمان تو دوختم !

اشتباه می‌کردم ..

که هر بار می‌گفتی ”مراقب خودت باش” .. می‌گفتم ”نه، نیستم! تو مراقبم باش” ..

اشتباه می‌کردم ..

عروسک نازکی بودم .. نسیم ناملایمی می‌وزید .. گیسوانم می‌رنجید و کمر خم می‌کرد ..

اشتباه می‌کردم .. عزیزترینم ..

.

از عروسک بودن خسته شدم .. از نازک و لطیف بودن کودکانه خسته شدم ..

آن روز که ردی از حجم خودخواهی‌ام، روی شانه‌های نگاهت دیدم .. دانستم که اشتباه می‌کردم ..

.

من عروس سپید پوش و خنده‌روی تو می‌مانم .. تا .. نفسی بیاید و برود ..

من چراغ خانه تو .. و بهانه پر شر و شور زندگانی تو می‌مانم ..

ولی اینبار به تو اطمینان می‌دهم .. که خودم، مراقب خودم هستم!

مراقب دستهایم .. مراقب چشمهایم .. مراقب زانوانم .. مراقب کمر دردناکم .. مراقب همه ظاهرم ..

ولی قلبم را .. نگاهم را .. احساسم را .. آرامش‌ام را .. تو .. با مردانگی‌ات مراقبت کن .. مرد ِ دوست داشتنی قصه زندگی من!

.

آخ .. می‌بینی! باز خودم را به تو سپردم عزیزم .. خودم را نه .. خــــــــــــــــــــــــــــودم را ..



541


خدایا! فقط کافیه کلید اا (pause اصولا) ساعت زمان را بزنی و یه دو هفته .. نه .. ببخشید .. سه هفته .. یا حالا که داری لطف میکنی .. یک ماه به من زمان بدی تا تند و تند از اول شهریوری که هنوز توش گیر کرده‌ام بدوم و برسم به 7 مهر و بعد ساعت را play کنی .. میدونی، اینجوری تا وقتی عمر بهم بدی نوکرتم !!! .. یعنی الانم هستم ‌ها .. اونجوری بیشتر نوکرتم!!

.

یه لیوان شیر ساعت 10 رو دستم گرفتم و اومدم و نشستم .. درد توی  کمرم .. کتفم .. گردنم و زانوهام می‌پیچه .. شیر را باید با خرما بخورم .. ولی صبح .. درست بعد از بستن در و دوقفله کردن اون .. یادم افتاد یک عدد خرمای سهم امروزم را برنداشتم .. و از انجا که همینجوریش هم تاخیر داشتم .. از خیر باز کردن در گذشتم و راه افتادم و پله‌ها را پایین آمدم .. 

روی پله آخر بودم که صدای آخ گفتن احسان رو شنیدم .. وقتی داشت زانوی چپش را خم میکرد تا توی قلدر بنشینه .. زخمی که یادگار تمرین فوتبال هفته قبله .. و هر بار که نگاهم بهش می‌افته .. دلم مثل برگه‌ای که کاغذ خردکن، خردش میکنه، ریش ریش می‌شه و می‌ریزه ..

صبح هوا محشر بود .. زودتر از در پارکینگ بیرون اومدم و کوچه خلوت را دید زدم .. راه می‌افتیم .. خورشید خوش خوشانه سر شوخی را باز کرده و قایم باشک بازی می‌کنه و هر قدر هم قد میکشم تا چشمهام را پشت آفتابگیر پنهان کنم ، باز از یه گوشه دیگه، دالی میگه و خلقم را بهم می‌ریزه ..

.

دیشب .. حتی یادم نیست کی خوابیدم .. البته الان مدتی هست که خوابم اینطوری شده که نمیدانم کی میخوابم .. به خودم میام و تکانهای دست احسان را حس میکنم که ”بلند شو برو توی جات بخواب” ..

ناشکری نمیکنم .. ولی بدجور دلم چند وقتی سکون و سکوت و وقت باد آورده میخواد .. اون قدری ”زمان” که هر قدر هم خرجش کنم باز داشته باشم .. همه خانه را مرتب کنم و برق بندازم و بنشینم یه گوشه دنج و بگم اخیــــــش .. تمام شد .. بوی قورمه سبزی، یا خورش کرفس توی خونه بپیچه و من اونقدر وزن کم کرده باشم و متابولیسم بدنم اونقدر فعال شده باشه، که به خودم دروغ نگم ”من که میل ندارم” .. بلکه بگم ”آه خدایا مرسی به ذهن ایرانی جماعت انداختی که قورمه سبزی یا کرفس رو اختراع کنن ” و برم گوشه دنجم بشینم و پا دراز کنم و درس بخونم و درس بخونم و درس بخونم .. اونقدری که همه چی ملکه ذهنم بشه .. و تا قبل از اومدن احسان .. 100 تایی هم تست بزنم و از برنامه جلو بیفتم .. و بعد حالم خوب باشه .. و بعد احسان بیاد و میز رومانتیکی بچینیم و نهار ایرانی بخوریم .. با سالادی که این روزها با لیموی تازه و روغن زیتون طعمدار میشه .. و من تا دلم بخواد ته دیگ سیب زمینی بخورم .. و هی ظرفم را پر کنم و خالی بشه و باز پر کنم .. تازه بشه ساعت 14 .. و ندونم با اینهمه ساعتی که تا شروع جومونگ مونده .. چـــــــــــــــــــه کنم حالا؟؟!!!


گــــــریـــــــــــــــــه !!