کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

415

ساعت گوشی گفت 5:16 صبح شده ..باور نمی کنم .. تازه خوابیده بودیم که .. بلند میشوم و راه می افتم در خانه .. طفلی راست می گفت .. ساعت دیواری چوبی جدید هم حرفهایش را تایید می کرد .. حوله را زیر بغلم زدم و رفتم به سمت دستشویی .. صورتم .. چشمهایم .. همه در دیشب مانده بودند .. نمی دانم چه کسی خواب دزدی می کند .. باز صبح ناغافل آمده بود و من و تک تک اعضای بدنم هنوز در دیشب و خستگی غرق بودیم ..

احسان هنوز خواب بود .. زیرپوش آستین دار سفیدش را که می پوشد می شود فرشته زیر پوش آستین دار پوش!!

.

هنوز به 6:20 نرسیده بودیم که وارد شرکت می شوم .. برنامه تکراری هر روز را مو به مو اجرا می کنم .. سارافون فیلی را از کمد کنار میزم بر می دارم و به اتاق کناری می روم .. و جایش را با پالتوی روی تنم عوض می کنم ..

راه می افتم به سمت آشپزخانه .. آب کتری را خالی می کنم و باز پر می کنم و چیک چیک صدای فندک اجاق رومیزی را در می آورم و شعله زیر کتری را روشن می کنم ..

کرکره ها را باز می کنم .. مبادا هوا روشن شود و من خروج از تیرگی را نبینم ..

و سراغی از سیستم ام می گیرم .. باز روز کاری صفحه کلید شروع می شود ..

وبلاگ مهربانو را می خوانم و دلم برای یک روز در خانه بودن تنگ می شود .. گاهی فکر می کنم عجیب مشتاق کار بیرون از خانه ام :))))))

دلم برای تنها در خانه بودن، وقت نبودِ احسان تنگ می شود .. هنوز حرفهایم را با خانه نگفته ام .. هنوز زوایای پنهان و دوست داشتنی اش را کشف نکرده ام .. هنوز اندازه نزده ام آفتاب که روی شهر چتر باز می کند اشعه اش روی کدام گل قالی پهن می شود .. هنوز خانه عشق گرم نیست .. ویترینی از وسیله هایی است که می دانم جای خودشان را دوست ندارند .. مبل دو نفره هنوز جایش را انتخاب نکرده .. بین این سینه دیوار یا آن سینه دیوار مردد است .. هنوز گلدان از آواره گی زیر پنجره قایم شده .. هنوز جا شمعی ها روی جاکفشی معطل اند و هنوز .. باز .. قاب عکس عروسی روی دیوار ننشسته .. و من هنوز خانه عشق را زیر نور طلایی آفتاب، سیر ندیده ام .. مبل ها صدایشان در آمده .. از رنگ افتاده اند و جرعه ای روغن جلا می خواهند .. احسان می گفت تازگی به کاج مطبق بی توجه شده ای .. دیروز از تشنگی قهر کرده بود .. و من .. در دلم می گویم ”در این واویلای پر فکری هر که فهمیده تر و ساکت تر، مظلوم تر !”

اسفند جان .. خیال نکنی دوستت ندارم .. برعکس ! دیروز تقویم قلقلکم داد، وقتی دیدم طرف مانده اش چقدر نحیف شده .. و این را به رسیدن تو مدیونم .. آرام آرام دامن پر چینت را روی سنگفرش 91 بکش و آهسته آهسته دور شو .. مبادا قدمی تندتر برداری .. هنوز سبزه ها سبز نشده اند .. بزرگ شو لطفا .. قدم های خانمانه و با طمأنینه بردار عزیز جان .. می بینی که هنوز خانه عشق رنگ عید نگرفته ..

 

414

حالا که سر درد و دلم باز شد بذارید بگم – قاصدک که لب ورچیده –

آقا چی کشیدیم سر این خونه فروختن .. آقا یه چی میگم یه چی می شنوین ها ..

روز قولنامه که انگار من و احسان جانم رو گذاشته بودن روی اجاق .. هی اینا می گفتن تخفیف هی ما خجالت زده می شدیم و عرق می ریختیم .. البته تصور کنین بعد از یک میلیون تخفیف دادن – با وجود اینکه خودمون همون یک میلیون رو باید از جای دیگه جور می کردیم و روی پولمون میذاشتیم .. ولی به حکم جوان بودن اونها و تقریبا یکسان بودن شرایط و اینکه سال قبل فروشنده همین خونه هم به ما تخفیف داده بود اینکار رو کردیم – و این تازه شروع ماجرا بود .. از گرفتن چک تا کارهای انتقال وام و تحویل خونه و تغییر نام تلفن و روز سند همه برامون دق آور و ناخوشایند بود ..

یه چیزی که بهش رسیدم این بود که انگار ما خیلی گوگولی مگولی به نظر میایم .. چون تقریبا همه حس می کنن اجازه دارن به ما زور بگن از ما متوقع باشن ..

سر این خونه که خریدیم فروشنده فقط 9000 تومان به ما تخفیف داد .. یعنی در واقع عدد رو رند کرد .. – اگه دوست داشتین می تونین بخندین، اصلا اشکال نداره- مقداری از مبلغ را طی چک پرداخت کردیم و بقیه مبلغ می شد پول خونه ای که که می فروختیم ..

زوجی که از ما خانه خریدن علاقه زیادی به  n بار سوال پرسیدن در مورد یک موضوع تکراری داشتن .. سر اینکه همسایه ها چطورن؟ طبقه پایینی کیه؟ کناری کیه؟ اون چشه ؟ این چشه ؟ و از این دست ..

یکی از ماجراهایی که ما رو اذیت کرد این بود که چند روز بعد از نوشتن قولنامه تماس گرفتن که ” میشه بیایم یه بار خونه رو متر کنیم ببینیم وسایلمون جا میشن یا نه؟” خب ما کمی تعجب کردیم ولی گفتیم اشکال نداره تشریف بیارین .. این گذشت تا شب چله رسید .. روز قبل آقای خریدار با همسر عزیزم تماس گرفتن و باز خواستن روز آخر آذر بیان خونه رو متر کنن .. احسان جان گفته بودن آخر آذر ما نیستیم و نمیشه و بذارید برای اول هفته بعد .. بعد خانم خریدار تماس گرفتن با من و گفتن اگر میشه بیایم خونه رو اندازه بگیریم .. من گفتم به شما خبر میدم و بعد خبر دار شدم که احسان قبلا ”نه” گفته بود ولی اونها احتمالا اینقدر مودب نبودن که متوجه باشن و لازم دیده بودن از جانب من هم شانسشان را امتحان کنن .. و همین بی احترامی به حرف همسرم باعث شد که فوق العاده عصبانی بشم و بعد از چند بار تلفن بازی و رد و بدل کردن پیامک با خانم خریدار، من هم ”نه” رو تکرار کردم و قرار را برای چند روز بعد گذاشتم .. و فکر نمی کنم همه اینقدر صبور باشن که طرف رو دو بار فقط برای متر کردن خانه راه بدن و در برابر عکسبرداری آقای خریدار از زوایای خانه سکوت کنن ..

ماجرای بعدی داستان تحویل خانه بود .. خدا رو شکر اینقدر آبرو و اعتبار داشتیم که با ارائه چک به فروشنده خودمان یک هفته زودتر خانه رو تحویل بگیریم و کارهای آماده سازی رو انجام بدیم .. – ضمن اینکه خریدار ما هم خواسته بود زودتر و در یک روز تعطیل خانه رو تحویل بگیره – طبق قرار کلامی قبل، و نه آنچه در قولنامه نوشته بودیم، زودتر از موعد تماس گرفتیم و گفتیم تشریف بیارید خانه رو تحویل بگیرید .. و اینجا باز ماجرای جدیدی شکل گرفت .. خریدار متوقع ما زیر حرفش زد و بدقولی کرد و خواسته خودش را فراموش کرد و گفت طبق قولنامه عمل خواهم کرد و فکر می کرد لطف کرده و آمده از ما خانه خریده و ما باید آماده رقاصی برای هر ساز باشیم .. باز ناراحتی و ناراحتی ..

اگر بخوام همه ماجرا را بنویسم باید چند ساعتی وقت بذارم .. فقط همین رو بگم که رفتارها و برخوردها و توقعات عجیب خریدار ما – و البته که عصبانیت و گاها کوتاه نیامدن ما- کار رو به جایی رساند که روز دفترخانه نه سلامی بود و نه کلامی .. و باز من به وجود احسانم بالیدم که اینقدر بزرگوار بود که قبل از خارج شدن از دفترخانه به آقای خریدار تبریک گفت و گفت اگر حرفی و حدیثی بوده از هم بگذریم ..

اون زوج فکر می کردن هر چه بیشتر مو را از ماست بیرون بکشن موفق ترند و انگار نمی دانستند درصدی از یک معامله اعتماد طرفین معامله به هم هست .. و دیدم با تمام وسواسشان، روز دفترخانه چطور کارشان به هم پیچید ..

.

نمیگم ما فرشته بودیم و همه کارها و برخوردهامون درست و روی حساب بود .. ما هم حتما اشتباه کرده ایم .. فقط میگم دو، سه بار خانه خریدیم و هیچ بار معامله برای ما اینطور آزاردهنده نبود .. هر بار سنگینی بار معامله را روی دوش خودمان گرفتیم – کما اینکه این بار هم سنگ بین آسیاب خریدار و فروشنده بودیم – فقط میگم اینطور راه نیامدن و به هم ریختن کسی دور از انصاف هست ..

امیدوار خریدار از خانه ای که خریده راضی باشه و خیرش رو ببینه ..

 

410

عشق روزهای اول زندگی پر سر و صداست .. بعضی می گفتند وارد زندگی که بشی همه چیز فرق می کنه و من لجوجانه از این تعبیر دوری می کردم .. ولی حالا ..


سه سال و سه ماه از آن روز سرد پاییزی دور شده ایم .. از آن روز سپید پوشی من .. از آن روز شاه دامادی تو .. روزهای اول همه  اولین هایی که با تو تجربه می شد تند و تیز و شیرین بود .. حتی تنها با تو سفر کردن .. به لطف شناسنامه ای که سر دفتر خوش ذوق به زیبایی نام تو را در آن ثبت کرده بود .. هم خانه شدن .. در خانه بنفش و صورتی رنگمان ..


می دانی .. دیروز دلم هوای پنجره گرد آشپزخانه را کرده بود .. که رو به قدم های تو باز می شد .. شاید نگفته بودم بارها راس ساعت مشخصی طپش قلبم را بین دستهایم می گرفتم و پشت پنجره رسیدنت را به انتظار می نشستم .. عجیب است .. انگار کلماتم هم بار هیجانم را نمی کشند .. از پیچ کوچه که می گذشتی نگاهم روی تو سُر می خورد .. من بودم و آن شهر و تو .. و اشک های پنهانی آن دوران ..

گاهی به چشم هایم حق می دهم .. و به خطوط ریز زیرشان ..


من عاشق با تو ”اولین” ها را تجربه کردن ام .. تقومی هزار مناسبتم از تمام اولین هایی که با تو شکل گرفت .. ولی این روزها گنگ ام .. این روزها احساسم را از زیر دلم بیرون می کشم .. این روزها شاید آن خوابی که برای هر زندگی دیده اند تعبیر شده .. شاید احساس عاشقانه در عمق ما فرو رفته .. نه جوششی از آن مشهود است و نه حبابی .. این روزها من آن همراه تو ام که با نگاهی بی مورد از غریبه ای، چنگالهای خشمم را در چشم خصومتش فرو می کنم .. این روزها من آن نیلوفرم که بر گرد حضورت می پیچم و تو را در صندوقچه گنج های آسمانی ام محفوظ و مخفی نگه می دارم .. این روزها من از عمق عشقم با تو عاشقی می کنم .. این روزها نه ان شور سال اول را دارد و نه آن سر و صدای روزهای اول را .. کاش اینهمه ترسو نبودم .. با تو از این روزهایم می گفتم .. این روزها وقتی دست راستم را روی دست چپت میگذارم .. پوستت نیست که لمسش می کنم .. جان جاری در وجودت زیر احساسم قابل لمس است .. این روزها عجیب است .. این روزها باید در من حل شود تا بدانم چیست ..

دلم برای روزهای اول تنگ می شود .. ولی نمی خواهم برای این دلتنگی در گذشته بمانم .. شاید عشق ما دیگر جوانه ان روزهای اول نیست .. درد قد کشیدن ان را ما هم به دوش می کشیم ..

خواستم بدانی این روزها جور دیگری دوستت دارم .. یک جور بزرگانه .. خواستم بدانی این روزها دلم به حجم ثانیه های با تو بودن خوش نیست .. دلم به عمق لحظات حضور تو گرم است ..

خواستم بدانی این روزها .. روزهای عجیبی است .. روزهای اولینی از یک تجربه تازه .. همسفر عزیزتر از جانم ..

 

 

409

نمی خوام نالان به نظر برسم .. ولی در واقع الان خسته و عصبی ام .. حقوق این ماه بعد از کسر اقساط وام و صندوق به قدری خنده دار شده که می تونم نیم ساعت به مبلغش نگاه کنم و بخندم .. کاری به دل خودم ندارم .. بی نوا دل بانک ها و موسسه هایی که چشم به پرداخت اقساط دوخته ان ..

مسخره اینکه بعد از این مدت کار کردن اینجا نمی دونستم اضافه کاری صبح مفهومی نداره و نزدیک 17 ساعت زود آمدن من و کار کردن دود شد و رفت هوا .. مهم نیست .. میذارم به حساب استفاده از اینترنت در طول روز .. ما حقوق حلال می گیریم اینه وضع و اوضاع اعصابمون .. چه برسه به ...

خدایا .. این قطره چکان ما را پر کن .. ما صدامون در نمیاد .. باغچه ها رو دریاب ..

می دونم که از همین گوشه و کنار عید پر نعمت و پر رونقی برامون می سازی .. خیلی منتظرم دوستت دارم خدای من

.

این روزها هر صبح با همسرم میام شرکت .. شده ساعت 6:15 هم رسیده ام –زهرا به یاد تو هم بوده ام- ولی از ساعت 7 کارت می کشیدم که مبادا بی جهت اضافه کار بگیرم .. نگو کلا بی جهت دچار عذاب وجدان بوده ام .. بعد از این با خیال راحت صبحانه هم خواهم خورد .. تازه شاید برم توی محوطه سبز این روبرو پیاده روی هم کنم .. دیگه ساعتی 4040 اضافه کار که این حرفها رو نداره ..

الان درست همین الان یه کم گریه ام گرفته ..


406

شکلات گلاسه اش رو کمی با قاشق هم می زند .. انگشتانم رو دور لیوان چای طعم دار حلقه می کنم .. به گرمای لیوان نیاز دارم .. یادم نیست دقیقا چی گفتم که اشک پمپاژ کرد و هر دو چشمم پر شد .. با بی حوصلگی برای خودم خط و نشان می کشم ”گریه نکن .. اشکت رو کنترل کن” .. کمی مردمک ها را در بستر سفیدشان می غلطانم .. عجیب به گوشه میز دقت می کنم و با نگاهم گوشه های کنده کاری شده اش رو لمس می کنم .. بی ربط ترین موسیقی از پخش کافه روی هوا می رقصه ” من توی زندگیتم ... ولی نقشی ندارم اصلا ... ” حجم هوایی بیشتر از فضای ریه ام می بلعم و درست وقتی باز به نگاه خیره اش چشم می دوزم که اشک خشک شده ..

” باید بری پیش مشاور .. حتی شاید بهتره خودت پیشنهاد مصرف دارو بدی .. می دونی که نگرانی هم نداره .. فقط برای یه مدت کوتاه .. همیشگی که نیست .. کمی بی خیال میشی ”

- با تردید میگم – ” میدونم! نشد برم .. هماهنگ کرده بودم ولی درست خورد به اسباب کشی .. بعدش دیگه روم نشد دوباره زنگ بزنم بهش .. مرخصی هم این روزا زیاد گرفته ام .. ولی همین روزا زنگ می زنم .. ”

.

.

یه چیزی رو در خودم دوست دارم .. خودم رو می شکافم و به نظر خودم میدونم درونم چه خبر شده .. فقط درست ترین راهکار رو نمیدونم ..

.

دوستم بود .. صمیمی ترین دوستم ..