کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

746


هووووووریاااااااااااااااا حقوق ..

.


و بدینگونه قاصدک بعد از شنیدن صدای رسیدن پیامک و دیدن پیامک واریز پوووول .. شما را در شادی خود سهیم کرد :)))



742

دیگه حوصله م داره سر میره .. دیگه کم کم خوش خلقیم داره رنگش می پره ..

این چه خونه ی خلوت و سوت و کوریه ؟؟

.

صدای تیک و تاک ساعت مچی صورتی یا شاید گل بهی یواشم تمرکزم را به هم می زنه .. دیروز بی نهایت شلوغ و بد قلق بود و من خسته و گرسنه و اخمو ..

امروز خدا رو شکر سکوت هست و سفید و من هم گرسنه .. صبح اینقدر دیر شده بود که حتی نرسیدم کمی سوپ توی ظرف غذای مطمئنم بریزم و برای نهارم بیارم .. و حالا وقت نهار شده و من دلم به جای غذا، پیراشکی نان فانتزی خیابان بالایی رو میخواد .. ولی حس و حال رفتن تا خیابان بالایی را ندارم ..

هفته قبل بدون برنامه قبلی و هوسی رفتیم و دوران عـا..شقی را دیدیم .. توی مرکز خرید گشت زدیم و تقریبا جزو اولین نفراتی بودیم که رفتیم و پشت میز رستوران نشستیم و غذا سفارش دادیم .. تا یک عدد قاصدک گرسنه را نجات بدیم ..

کلا این روزها یکی از عمده ترین مسائلی که بهش فکر میکنم این هست که بریم خونه چی بخوریم؟؟ .. و این خوراکی و این وعده ی شام ِ  به غروب منتقل شده بسیار لذت بخش هست و گاهی غیر منتظره و رنگارنگ .. مثل وعده ی دیروز .. با مرباهای  توت فرنگی و آلبالوی دست پخت خودم و پنیر و کره و خیار و گوجه ی لیموی تازه خورده و نمک زده شده .. و یک بشقاب خورشت بامیه .. بدون برنج ..


741


از اول وقت امروز که ساعت 5:36 دقیقه ی صبح بود، باز سوزش معده سلامی کرد و نشست کنج معده ی ما .. توی ظرف سفید در دار کوچولوم کمی عسل ریخته ام و آورده ام روی میز کارم گذاشته ام و هر وقت صدای سوزش معده بلند میشه یک نوک قاشق عسل مهمانش میکنم ..



 

اینطور که پیداست، تنها بازمانده از نسل دوستان گرد هم امده ی وبلاگ نویسان هنوز وبلاگ نویس خودم هستم .. (جز مهربانو و کمی آلما و ... همین )





 

740


دلت نوشیدنی بخواد و چای نخواد ..

دلت نوشیدنی بخواد و نسکافه نخواد ..

دلت نوشیدنی بخواد و آب نخواد ..

.

و همکارت سر برسه با یک قوری چینی یِ بزرگ و پر از چای آلبالو ..

و لیوانت پر بشه از دمنوش سرخ آلبالویی ..

.

بفرمایید :)





میز کارم را 90 درجه چرخاندم و حالا شانه به شانه ی پنجره نشسته ام و حالم بهتره :)

739


زنگ می زنه و میگه ترافیک غوغا میکنه و دیر میرسه سر قرار .. پیشنهاد میده تاکسی بگیرم و برم سمتش .. میگم حاضرم وجودِ خسته ام رو همون حوالی نگه دارم ولی چند متر برنگردم عقب تاکسی بگیرم ..

تا برسه دلم هوس پفک میکنه .. در واقع دلم خوراکی شور میخواد .. حس میکنم بدنم کم اورده و باید شوری بهش تزریق بشه تا سر پا خونه برسه ..

خیلی میگذره .. ولی بالاخره می رسه .. تا ترافیک خیابان را رد کنه از ماشین پیاده میشم و میرم تا سوپر و یک پفک دو نفره میخرم و خرامان خرامان و بی عجله میرم سمت ماشین و خانمانه سوار ماشین میشم و کودکانه در پفک را باز میکنم و مشت مشت پفک میگذارم توی دهانم تا وقتی  شوری وارد خونم بشه و حالم به سمت بهتر شدن بره ..

راه را به عشق بستنی سنتی توی فریزر میگذرانم و سردرد را زیر لبخندهای کوچولو قایم میکنم تا برسیم خونه ..

و دقیقا از بعد از نهار .. وقتی دست و پام بی حال شده بود و ضعف کرده بودم .. هوس رشته پلو توی دلم زنده شده بود و تا رسیدیم خونه برنج خیس کردم و یک بسته گوشت بیرون گذاشتم و رشته ها را از بالای کابینت پایین کشیدم ..

همه اینها در حالی بود که از صبح تصمیم گرفته بودم یک برنامه غذایی جدید را تجربه کنم و کمی وزن کم کنم .. و گویا بدنم به شدت مخالف این برنامه جدید بود و اینطور واکنش نشان میداد ..

.

همه ی اینها وصف پرخوری و خوش اشتهایی من نیست .. چند ماه قبل آزمایش کاملی انجام شده و خدا رو شکر همه چی خوب بوده .. ولی این ضعف و تحلیل بنیه بدنی نمیدونم از کجاست و نمیدونم چرا چند ماهی هست حالم اینطوره ..