کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

759

ریز ریز نهار امروزم را می خورم و نم نم پست مربوط به کلم پلوی شیرازی مهربانوی عزیز را مزه مزه میکنم ..

به تاکید مهربانو برای سبزی های کلم پلو که میرسم، سست میشم .. آخر ِ  وقت که میرم خونه سبزی تازه از کجا پیدا کنم؟

دیروز وقت خرید چشمم به کلم قمری های تر و تازه افتاد و یاد مهربانو افتادم و یاد پست کلم پلو و چند تایی کلم خریدم تا امشب یک شام فرد اعلی درست کنم .. حالا یا بر وسوسه خوردن کلم پلوی بدون ترخون غلبه میکنم .. یا امشب کلم پلویی با ورژن قاصدک پز خواهیم خورد ..

.

آلودگی هوا .. گفتن نداره .. همه با هم هر روز سوار ماشین هامون میشیم و ترافیک می سازیم و بعضی هامون با اگزوز ماشین های بدون معاینه فنی هوا را آلوده میکنیم و همگی دور هم این هوای دودآلود رو نفس می کشیم و ...

.

این روزها بین کارها در حال غرق شدن هستم .. یکی باید قلاب بندازه و ما را از کار در بیاره ..

.

گلدان روی میزم که اسمش رو نمیدونم هر روز با برگهای تازه من رو غافلگیر میکنه .. و این رویش و تولد هر روزه کلی بهم انرژی میده ..

.

سر درد .. سر درد .. سر درد ..

.

یک عضو جدید به خانه ما اضافه شد .. تا سوء تفاهم پیش نیامده اعلام میکنم که این تازه وارد یک فقره تبلت سامسونگ S2 هست که همسر جان ِ جان به من هدیه داده اند .. و از آنجا که ما علاقه زیادی به نامگذاری داریم، ایشان را "تَـَبی" ملقب کرده ایم و فعلا سرگرم هستیم ..

.

به پاس فردا در فکر برگزاری یک ضیافت شام دو نفره هستیم .. و من کلا فکر کرده ام سر آشپز یک هتل 5 ستاره هستم با این منوی انتخابیم .. که کلا در آخر هم میز فقط با یک رنگ ژله و پلوی زعفرانی تزئین میشه .. زحمت جوجه ش هم که با همسر هست ..

.

و در آخر اعلام میدارم که .. خسته ام .. کمی هم خوابالوده .. ولی هوس پیاده روی هم دارم ..


758

سرما داره کم کم درونم نفوذ میکنه .. این رو از سِر شدن و سوزش مجاری تنفسی م می تونم بفهمم .. در شیشه ای اتاق کارم را می بندم و اسپلیت را روشن میکنم .. هوا از سطل زباله ی سر خیابان هم کثیف تر و میکروبی تر شده .. حیف مرخصی ندارم .. که اگر داشتم الان شمال بودیم و داشتیم نارنگی های رسیده رو از درخت می چیدیم ..

تولدم برگزار شد .. روز قبل از تولد و درست در آخرین دقایق حضورم در شرکت .. چنان بوی کتلت خوب سرخ شده ای راهرو ها را پر کرده بود که در چشم به هم زدنی برنامه غذایی تغییر کرد و شد پیتزا و کتلت .. و الحق که از وقتی تخم گشنیز را در هاون سنگی میکوبم و بعد به مایه کتلت اضافه میکنم، کتلت هام معرکه میشن ..

از شب قبلش مشغول تهیه دسرهای رنگ و وارنگ شدم .. و هر چند ساعت من بودم و ده عدد جام که از یخچال به کنار سینک منتقل می شدن و بعد از اضافه شدن یک لایه ژله، باز به یخچال برمی گشتن ..

خدا رو شکر بعد از سعی و تلاش وافر من و همسر و مهمونها و فوت های ما شمع های روی کیک که از نوع خاموش نشو بودند، خاموش شدند و بنده سی و دو را به صاحبش تحویل دادم و پا به سی و سه گذاشتم ..

.

هنوز خبری از پالتوهام نیست .. و هوا هم بی هماهنگی رو به سرد تر شدن میره ..

امشب را احتمالا با یک سوپ مقوی میگذرونیم تا سرما را از تن و بدنمون دور کنیم و ایشالا پشت در خانه بگذاریم ..

 

757

یک قدم به نیمه پاییز مانده .. فردا سالروز تولدم هست .. و بامزه اینجاست که معمولی ام .. مثل هر سال احساسات شدید، چه شاد و چه غمگین، نسبت به این روز ندارم .. عادی و معمولی دارم روز به روز به شمع های روشن 32 و خاموش کردنشان و ورود به 33 می رسم ..

اوایل هفته با پیشنهاد همسر به مهمونی آخر هفته تولدانه فکر کردیم .. و مهمان دعوت کردیم و مطابق هوس همسر جان پیتزای مرغ و سبزیجات درست خواهم کرد و مطابق دل خودم کشک و بادمجان – اگر بر هیجان تست هونکار بِیِندی *  غلبه کنم –

لیست بلند بالایی از مایحتاج آشپزخانه نوشته ام و به ترکیب رنگ دسرهای تک نفره ام فکر میکنم .. و احتمالا کیک تولدم را از شهــرزاد م.آرژانتین میگیریم که عاشق کیک های شکلاتی اش شده ام ..

و الان به نظرم کاملا مشخص شده که دارم از اصل ماجرا طفره میرم ....


هیچ وقت تصوری نسبت به 33 سالگی نداشته ام .. و شاید همین مسئله هست که نمی تونم خودم را بررسی کنم و ببینم چقدر از رویاهام جلوتر هستم یا چقدر عقب تر .. برای اکثر ما .. تقریبا تا 22 سالگی مسیر مشخص بود .. تا هفت سالگی کودکی می کردیم و کمی مهد کودک می رفتیم و بعد مدرسه .. تا 18 .. و بعد کنکور و دانشگاه و رسیدن به لیسانس .. و بعد ادامه تحصیل یا پیدا کردن شغل .. هر روز زیر و رو کردن نیازمندیهای همشهری – به سن من، هنوز سایت های کاریابی اینقدر فعال نبودن .. نهایتا چند مرکز کاریابی بود که اگر شغلی مناسب حال آدم پیدا می کردند باید تقریبا حقوق یک ماه را پیشکش می کردیم- .. و رفتن برای مصاحبه .. - که برای من هیچ کدام از شغل های تخصصی ام از روزنامه پیدا و کشف نشدن - .. از اینجا مسیرهایی که برای ادامه زندگی می تونستیم انتخاب کنیم بیشتر و بیشتر می شد .. انگار همه با هم تا نقطه ای رسیده بودیم و بعد راه خودمان را می گرفتیم و می رفتیم تا به آینده ای برسیم که هیچ وقت قابل دسترسی نبود و همیشه لحظه ای جلوتر از ما توقف می کرد.. عمیق که فکر میکنم می بینم هیچ امتیازی نمی تونم به خودم بدم .. چون انتهایی رخ نداده .. به نقطه پایانی نرسیده ام و برآوردی از کل ماجرا ندارم .. که نتیجه و ثمره خیلی از زحماتم .. تصمیماتم .. و اقداماتم به آینده موکول شده .. و هنوز نمی دانم دقیقا چه کرده ام ..

حالا دوست دارم  یادم باشه و تا 40 سالگی – وااای خدای من حتی تصور رسیدن این سن هم دلم را لرزوند .. سنی که برای من همیشه معنای تکامل و پختگی داشته- اهدافی مشخص را تعریف کنم و کنجی پنهان کنم و برای رسیدن به آنها تلاش کنم و روز تولد 40 سالگی .. اگر عمری بود .. خودم را مرور کنم ..

این بین .. از لحظه تولدم تا همین امروز .. سالهای عجیب و خاصی گذشته .. سالهایی که خاص من بوده و من نقش به روزهاش زده ام و لحظه هاش را بازی کرده ام .. بعضی روزها نقشم را بی حوصله بازی کرده ام و از خودم گله دارم و بعضی روزها پویا و رنگارنگ و پر انرژی بوده ام و خودم را تحسین میکنم .. و همین حالا دلم خواست بنویسم که دلم برای بعضی سال های عمرم .. مثل 27 سالگی که سال ازدواجم بود .. تنگ شده ..

هر چه هست .. مدتهاست فقط آرزو میکنم هر لحظه .. مجری تصمیم خوب و درست و به موقع باشم .. و انسان بودن را تمرین کنم ..

حس ام بد نیست .. سبک هستم .. دلم صاف هست و قلبم آرام ..



*هونکار بیندی



756

باید یک فایل آماده کنم .. کف دستم را روی موس میگذارم و صفحه را بالا و پایین می برم .. از اون کارهایی هست که حوصله ش رو ندارم .. حداقل حالا نه ..


ماشین های گذری از اتوبان صدای ریز باران را در آورده اند .. گاهی حتی این صدای ریز تبدیل میشه به یک فریاد کشدار که پشت چرخ های یک اتومبیل کشیده میشه ..

درخت روبروی پنجره .. از این زاویه ای که فاصله بین دو لوردراپه بهم اجازه دید زدن میده .. نصف پاییز و نصف تابستانه .. نیمه ی بالایی درخت نارنجی و زرد شده و نیمه پایینی هنوز دل به گذر تابستان نداده ..

هوا اونقدری خنک شده که با فکر کردن بهش عضله هام منقبض بشه ..

صبح گفتم کاش کلید ویلا را اورده بودم و بعد از شرکت می رفتیم شمال .. البته که یه هوس زودگذر بود .. بیشتر دوست دارم کمی خلوت و تنهایی داشته باشم و سکوت دوره م کنه ..


روزها خیلی زود میگذرن .. به خودم میام سر هفته است و سر می چرخونم ته هفته .. ساعتهای شرکت پر از کار هست و بعد ترافیکی که انگار هر روز به حجمش اضافه میشه و بعد یک شام سبک و کمی وقت گذرونی ..


یکی ازم پرسید باشگاه را بیشتر دوست داری یا کلاس رقص .. توی ذهنم چرخید کلاس رقص .. و به زبان آوردمش .. و قول دادم برم کلاس .. ولی هنوز کلاسی نزدیک به مسیرم ندیده ام .. – البته که خیلی هم پی اش نبوده ام- حالا شاید قولم را با برنامه منظم و هفتگی استخر جا به جا کنم .. مهم اینه که حال خوب داشته باشم .. یعنی وقت هایی از هفته را برای بهتر تر تر بودن حالم .. برای خودم .. داسته باشم ..


سفارش دوخت دو تا پالتو داده ام .. وقتش بود که پالتوهایی نو داشته باشم .. مدل های دوست داشتنیم رو ایمیل کردم و زحمت خرید پارچه هم با خیاط عزیز و دوست داستنی بود .. و حالا من منتظر دیدن رنگ بادمجانی و تزئینات روی پالتوی یه کم مجلسی .. و دکمه ها و طرح و تار و پود پارچه مشکی پالتوی اسپرت هستم ..


فردا روز خاصی هست .. روزی که برای من گل بهی رنگه .. همراه با خاطره ی 8 شاخه گل رز گل بهی ..


755


ساعت حدود 10 شب بود .. کل روز را بارون باریده بود و حسابی دمغ بودم و به قول همسر کمی هم اخمو .. دلم شیرینی خواسته بود و از ویلا بیرون زده بودیم .. قرار شد سری هم به ساحل بزنیم .. ماشین را پارک کردیم و چند قدمی پیاده رفتیم .. دریا سیاه .. آسمان سیاه .. ابرهای قیر رنگ بالای سر دریا جمع شده بودن و از تصور هر انچه در دریا در حال پیش آمدن بود وحشت وجودم را گرفته بود .. تنها سفیدی ای که دیده می شد کف های سوار بر امواج بودن .. چند دقیقه بیشتر دوام نیاوردم و از ترس صداهایی که به صوت انفجار شبیه بود خواهش کردم که زودتر برگردیم .. و تقریبا فرار کردم .. هنوز وحشت اون دریا و اون آسمان گوشه ی دلم هست ..

دریا عجیب ترین مخلوق خداست .. گاهی آرام و لطیف .. با اغوشی باز .. و موجهایی مهربان که روانه شان میکنه برای در آغوش کشیدنت .. و گاهی اینچنین غران و کف آلود و سهمگین ..

یک سفر سه روزه بود .. از هراز رفتیم و از چالوس برگشتیم .. و اولین تجربه ی تله کابین سواری در نمک آبرود هم شد رویایی ترین خاطره این سفر .. دریا روز آرومش بود .. خوشرنگ و صبور موج ها را می فرستاد به ساحل .. و هر چی بالا می رفتی می دیدی پایانی نیست برای این آبی خوشرنگ ..

همیشه به نظرم خوش رنگ ترین قسمت دریا درست در نقطه اتصالش به آسمان دیده میشه ..