کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

398

چه معادله ای ساختین برامون .. یه لیوان آب داریم .. چند تا باغچه .. چطور باید این باغچه ها رو سیراب کنیم ؟ نیازهای منطقی و ضروری و گاهی آرزوهای جوانی نمیذاره باغچه ها رو محدود کنیم .. مسئولیت پذیری نمیذاره باغچه ای رو رها کنیم .. ما هستیم و یک لیوان آب و چند باغچه .. فعلا یه قطره چکان دستمون گرفته ایم و تا میره صدایی از باغچه ای بلند بشه چند قطره ای آب می چکونیم .. ولی .. فقط خودمون می دونیم چی داره به سر باغ و باغچه میاد ..

نکته اینکه .. نامردی بود اگر از یه قطره در ماه .. صدقه سر دو.لت یاد نمی کردیم .. پس یه لیوان آب داریم +یک قطره و چند تا باغچه ..

.

خدایا .. خودت این باغچه های نیمه تشنه رو سیراب کن ..


397

سال بعد به نظرم در ظالمانه ترین نوع تحویل ملت داده میشه .. آخه خدا رو خوش میاد دو روز از تعطیلات مصوب کشور بیفته پنجشنبه و جمعه .. بعدش اون 29 رو نمی فهمم چه صیغه ای یه .. یعنی 29 ام نیایم و بعد 30 ام بدویم بیایم شرکت .. چون زور داره واسه خاطر چند ساعت ته مونده سال 91 یه روز مرخصی بگیریم .. بعدش دوباره 12 و 13 فروردین افتاده وسط هفته .. یعنی در بهترین حالت .. یه 9 فروردین بین المرخصیعین !!!!!! میشه که ناچار جزو مرخصی ها حساب میشه .. عجب بابا !  

(قاصدک چرتکه به دست)

.

ولی امسال خعلی – مترادف با خیلی خیلی – دلم میخواد از چند روز جلوتر سفره هفت سین رو بچینیم  .. اصلا بدجور حس اش اومده زودتر به استقبال 92 برم .. 91 جان پوستی کندی از ما اون سرش ناپیدا .. برو خدا به همراهت .. فقط این روزهای آخر قربونت دست و پات رو بپا جایی گیر نکنه موندگار شی حال نداریم !!

.

کدبانوها لطفا لِم سبزه گذاشتن و تاریخ مناسبش رو بفرمایید .. شاید خدا هم بخواد و امسال خودم سبزه بذارم .. متشکرم :)))

 

396

آه خدایا ممنون که تعطیلات و مرخصی را آفریدی .. چقدددددددر تعطیلات می چسبه .. اصلا زندگی یعنی اینکه هوا نم نمَ ک روشن بشه و تو بیدار باشی ولی مجبور نباشی شال و کلاه کنی و بزنی بیرون دنبال یه لقمه نون .. اصلا زندگی یعنی اینکه همینطور یواشکی گوشه پرده نسبتا ضخیم پنجره رو کنار بزنی و ببینی آسمون چه رنگیه .. اصلا زندگی یعنی کمد دیواری تازه چیده شده .. لباس های ردیف شده .. بعد از نزدیک به یک ماه بقچه پیچ بودن .. زندگی یعنی کتابخونه بی نوایی که این بار به رنگ سفید در میاد تا به حال و هوای اتاق نزدیک تر بشه .. زندگی یعنی بوی نرم کننده سافت.لن که از تار و پود ملحفه ها و لباس های تازه شسته شده خونه رو پر می کنه .. زندگی یعنی همه اون چیزی که لبخند روی لبت میاره ..

این چند روز زندگی بدجور توی خونه جاری بود .. بدجووووور .. فقط این بین حالی به دست و بال ما داده شد.. دستهام که شبیه خواهر اسکاچ شده ان و با هیچ نرم کننده ای سر سازگاری ندارن .. کمرها هم که خشک شده و با کوچکترین حرکتی صدای قیژش در میاد .. ولی می ارزه .. به یه خونه تمیز ..

پنجشنبه با آجی کوچیکه راهی بازار شدیم .. بعد از عمری .. نهار مهمون فلافل فروشی قدیمی کوچه مروی بودیم .. با سس عنبه بی نظیرش و ترشی ..

قیمت ها نگفتنی گرون .. واقعا این روزها مایحتاج یعنی ضروری ترین ضروریات ضروری ..

.

راستی .. از امروز باز کالری می شماریـــــــــم !



 

395

انگار هفته دوم فروردینه .. سوت و کور و آرام .. فقط صدای مداوم جیغ موتور و ماشین می پیچه توی شرکت و بهت میگه بیرون تعطیل نیست .. صدای تیک و تاک ساعت هم هست .. اگر گوش تیز کنی و توی افکارت غرق نشی ..


روزهای بیکاری رو دوست ندارم .. یا باید اینقدر کار باشه که پوستت کنده بشه و سرت رو بالا بیاری ببینی وقت کاری یه ساعته تموم شده .. یا باید بشینی توی خونه و پاهات رو دراز کنی و بستنی لیتری میهن بخوری و تکرار پایتخت رو ببینی !!

وقتی شرکتی، ساعتها کـــــــــــــ-ش دار میگذرن و همین که پات رو بیرون میذاری در چشم بر هم زدنی ساعت می چرخه و می رسه به 10 ..


باید وقت قرض کنی ..  می دونی هر بار در خونه رو که باز می کنی، خانه کامل چیده نشده بهت لبخند می زنه و تا ته حلقش رو نشونت میده و میگه ســـــــــــــــلام ..  نگاهی به تایم شیت می اندازی و می بینی مرخصی داری شکر خدا .. یه کمی بشکن می زنی و دندون تیز می کنی برای مرخصی چهارشنبه و پنجشنبه .. زور داره برای نیم روز پنجشنبه یک روز کامل از مرخصی هات کم بشه .. ولی می ارزه .. اقلش اینکه خونه رو جمع می کنی و تمام ..

روی تقویم نوشته 51 .. مانده سال 51 .. خب خیلی نرو تو فکر .. روزها برای آمد و رفتشون به اجازه  تو نیاز ندارن :))


.

گشنمه .. اشکالی داره ساعت 12 نهار بخورم وقتی بقیه زودتر از 1:30 غذاشون رو گرم نمی کنن؟؟


394

چند راه دارم ..

یکی اینکه راست برم سر اصل ماجرا..

یکی دیگه اینکه  هنوز این حس خجالت رو در دلم نگه دارم و تا سال دیگه 14 فروردین چیزی ننویسم ..

اون یکی دیگه اینکه بگم این چند وقت چه خبر بوده ..

بعد از اون یکی دیگه .. اینکه سرم رو بذارم روی میزم و بخـــــــــــــــــــــــوابم .. بس که خوابم میاد این روزا ..

.

فهمیدم آفتاب پرست ام .. این روزها با چند دقیقه ای طولانی تر شدن روز فکر می کنم از دوزخ به بهشت رسیده ام .. عجب موجودی یه این خورشید .. نرسیده به وسط زمستان چنان می تابه که انگار ظهر تابستونه .. نه حرمتی .. نه حرف مردمی .. نه عرفی .. فقط نزدیک غروب که بساطش رو جمع می کنه و میره .. باد میاد دو تا هوهــــو می کنه و ما کمی می لرزیم و تمام .. این شد زمستان امسال .. هوس یه گوله برف فشرده شده به دلمون موند .. آدم برفی پیشکش !

.

ترجیح میدم باز تیترها رو به روال قبل بذارم .. و در ادامه قبل ..

خیلی حرف دارم .. خیلی .. و خیلی دوستتون دارم .. شما منبعی بی انتها از انرژی مثبت هستید ..