کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

403

یک بوم و دو هوا یعنی ..


طرف یکی از همونهاست که دو قدم اونورتر گشــــــــــــــــــــ-ـ-ت می گیردش ها .. یعنی فقط 10 سانت پایین موهاش زیر شال مخفی شده .. ولـــــــــــــــــی خب داره از دو تا 2 میگه دیگه ..

.

دوربین در دورترین نقطه سِن کاشته شده – یعنی آی آی آی به این زیرکی .. خدایی ای ول- دو تا نقطه توی دوربین می بینی .. البته اگر اون دخترک احتمالا زرد پوش که موهاش رو دم اسبی کرده بشینه روی صندلیش !! .. یکی از اون نقطه ها میگن ساره بیـــا.تِ .. اون یکی میگن پگاه آهنگـــــر.انی .. حالا پگاه جان ما که ندیدیم چی گرفتی .. انگار قهر هم بودی که هیچی نگفتی .. در هر حال مبارکت باشه ..

..

می دونین .. بدبختی هر چی هم خودمون رو می زنیم به اون راه نمیشه .. اون راه هم دیگه no access میده ..



402

چه هوای خوشگلی .. اصلا میری بیرون هوا بهت لبخند می زنه .. بو بکش ! می شنوی بوی بهار رو ؟

خدایا ممنونم که این روحیه رو در من قرار دادی که در هر لحظه از زندگیم با عشق رسیدن به یک مناسبت یا روز یا هدف خاص بقیه رو می گذرونم !!  یعنی کلا یک قاصدک در انتظار هستم من !!

الان با عشق رسیدن تعطیلات نوروز و احیانا سفر شمال دارم زندگی می کنم و رویابافی ..

خدایا کلا مرسی شمال رو آفریدی .. و ابرها رو .. که هی توی دل هم میرن و می پیچن و چرخ می زنن و شکلک در میارن .. هفته پیش بود .. روی پشت بام مشغول عملیات خشک کردن کتابخانه تازه رنگ شده بودیم .. و با ابرهای بالای سرمون بازی می کردیم .. ابرهایی به شکل بره سفید و پشمالو .. چراغ جادو ..

بعدش هم خدایا مرسی شمال رو پشت کوه ها آفریدی تا آدمها مجبور باشن راههای پر پیچ و خم بسازن تا برسیم شمال .. چون اصلا از اتوبان های مستقیم و صاف و یه کله خوشم نمی یاد .. خوبه راه طوری باشه که آدم ندونه اون پشت چه خبره .. بری و بپیچی و ببینی وااااااااااااااااای عجب چشم اندازی .. یا بری بری بری .. برسی بالای کوه و بعد سرازیری و سراشیبی شروع بشه و سُر بخوری و بیفتی توی بغل جاذبه !!

و جنگل رو ..

بعدترش اینکه خدایا ! واقعا مرسی دریا رو آفریدی .. در واقع دریاچه رو .. بعد موج رو .. که روی هوا بلند میشه و هجوم میاره به سمت ساحل و هنوز خوب نیومده پشیمون میشه و بر می گرده و باز پشیمون میشه و میاد و کلا بین این سرگردانی و پشیمانی طی مسیر می کنه .. فقط یه حسرت به دلم مونده .. دیدن گوش ماهی و صدف .. از اون عجیب و غریب ها .. از همون ها که یادگار سفر ماه عسل مامان و بابا هستن .. همونها که  میذاشتمشون کنار گوشم و توش صدای دریا داشت ..

خدایا .. میگم نکنه این مسیر بین فیروزکوه و زیرآب یک تکه از بهشتت باشه ؟ آخه خیلی قشنگ نقاشیشون کرده ای .. من هر چقدر هم اون قلم موی چتری رو یواش و با ملاحظه میگذاشتم روی بوم، باز برگهای به این خوشگلی نمی ساختم .. یا اون رنگ سبز اول بهار رو چه طور ساختی ؟ با چقدر زرد و چقدر آبی؟

فریم به فریم تصویر سفر قبل شمال جلوی چشمهام جان می گیره و نفس می کشه .. هر تصویر قابی بی انتها زیباست .. و عجیب .. و هیچ جور نمیشه این زیبایی رو ثبت کرد .. زیبایی فقط تصویر نیست .. عطر و بو هست .. گرمی و سردی هست .. حس و حال هست .. و هیچ کدوم اینها رو نمی تونی توی لنز دوربینت جا بدی .. فقط باید وقتی بی طاقت شدی .. چشم ببندی و دستهات رو از هم باز کنی و نفس عمیق بکشی و به روحت اجازه پرواز بدی ..


401

بابایی عزیزم .. داداشی مهربونم .. تولدتون مبارک .. الهی تا همیشه سالم و سالم و سالم باشید ..


دیروز بالاخره سند منتقل شد ..

روز شلوغ و پر کاری بود .. با همه سعی ام زودتر از ساعت 2 بعد از ظهر شرکت نرسیدم ..

این یکی دو روز مهمون خواهیم داشت .. خونه هنوز ریزه کاری داره و هنوز چند تایی کارتن بلاتکلیف گوشه اتاق هستن .. از همون خرده ریزها که آدم نمی دونه کجا باید بِتِپوندِشون !!! – الان تشکر می کنم از خودم بابت اختراع این کلمه - .. هنوز قاب عکس عروسیمون روی یکی از عسلی ها نشسته .. یادمه خونه قبلی هم چند ماهی طول کشید تا روی دیوار نصب بشه .. البته الان مشکل نبودِ میخ مناسب بود .. که به حمد و قوه الهی یکی دو شب پیش خریداری شد .. حالا وارد پروسه گذر از اون ورا و نصب تابلو شده ایم .. با کارشناسی دقیق بنده .. به یمن روز مهم هفته بعد .. اگر توفیق باشه همون روز خاص، تابلوی عروسیمون رو روی دیوار نصب می کنیم .. سوووووت !!

کلا نمی دونم اون چند کیلو گوشتی که چند ماه قبل خریده بودیم کوش .. دیشب می خواستم برای نهار امروز قیمه بار بذارم .. دیدم یه کف دست بیشتر گوشت خورشتی نداریم  توی این اوضاع .. این شد که لپه ها پخته و آماده روانه یخچال میشن و نهار میشه قورمه سبزی دیشب + مرغ که به دست توانمند همسر تهیه خواهد شد چون من الان شرکت هستم ....

برای شب هم اگر خدا بخواد سوپ و ماکارونی می پزم .. دلم البته کشک و بادنجان دست ساز خودم رو هم میخواد .. و کمی هم ژله بستنی درست می کنم سفره خوشرنگ بشه .. برای فردا نهار بین آبگوشت ظهر جمعه و آلبالو پلو مرددم .. البته که آبگوشت خیلی راحت تره ..

.

دلم استراحت میخواد .. بعد از یکی دو ماه بهم ریختگی زندگی .. تازه تازه خونه داره روبراه میشه .. دلم میخواد کمی آرامش ِ اینجا رو تجربه کنم .. شب بخوابم و صبح وقتی بیدار شم .. خونه رو مرتب ببینم .. ذهنم آرومتر بشه .. دلم میخواد اینجا کمی هم موسیقی به زندگیمون اضافه بشه .. دیوار اضافی برای تکیه زدن گیتار قدیمی هست .. باید آستین بالا بزنم و کار کنم .. دلم میخواد روزهای جمعه .. بعد از صبحانه پرنسسی .. موسیقی شادی بذاریم و حتی برقصیم .. خوش و آسوده و بی خیال .. دلم میخواد سبد پیک نیکی که هنوز نداریمش رو بخریم و ظهر جمعه  با چند تا ساندویچ خانگی بریم تا بوستان بزرگ اون اطراف .. کمی پیاده روی کنیم و گرسنه بشیم و از گرسنگی، با میل غذا بخوریم .. نه از عادت و از ساعت .. دلم زندگی با طعم آسودگی میخواد .. سخت کار می کنیم، خیالی نیست .. ولی بگذارید آسوده باشیم .. بگذارید فقط جسم ما زیر بار کار خرد بشه .. روحمان رو بگذارید برای خودمان .. ما گناه دار تر از این هستیم که اینطور بین دو سنگ آسیاب شما خرد بشیم .. بذارید به حال خودمان باشیم .. بذارید تا جوانی نرفته جوانی کنیم .. دلتان رحم داشته باشد کاش .. شمایی که نمی دانم چطور تا آن بالا رفتید و بی خیال هم نمی شوید .. بس کنید .. هر دو طرفتان سکوووووت ..

 

400

یکی از قشنگترین و مهمترین اتفاقات دی ماه امسال ما ، دفاع داداش کوچیکه بود ..

ساعت 9 برنامه شروع می شد و من تازه چند دقیقه به 9 از گل فروشی بیرون زدم .. تا رسیدن به خیابان اصلی تقریبا پرواز می کردم .. در کمتر از 3 دقیقه با تاکسی خودم رو به دانشگاه رسوندم و این تازه آغاز راه بود .. خیابان دانشگاه رو گرفته بودم و تند و تند تقریبا می دویدم و دانشکده ها رو از نظر می گذروندم .. کمی هم این بین داداش رو مورد الطفات قرار دادم که رشته انتخابیش این بوده و حالا من باید تا ته دانشگاه برم تا به دانشکده مربوطه برسم ..

وارد سالن که شدم تاریکی خورد توی صورتم .. داداشی عزیزم مشغول دفاع از ماحصل چند سال زحمتش حتی از دوره کارشناسی بود .. لحظه ای گذشت تا در تاریکی صورت مامان رو دیدم و سریع خودم رو روی صندلی کناری انداختم ..

کت و شلوار اسپرت کرم رنگی که پوشیده بودی بهت می اومد داداشی .. هر چند من کت و شلوار دامادیت رو ترجیح میدم .. صورتت براق از اصلاح بود و موهای همیشه کوتاهت مرتب به یک طرف شانه شده بود .. تند و تند و مسلط از دسترنجت می گفتی .. نفر کناری من خواهر خانومت بود و پسرک شیرین و دوست داشتنی اش .. چشم گردوندم .. عروس توی ردیفی که ما نشسته بودیم نبود .. به مامان گفتم پس عروس؟؟ دو ردیف جلوتر رو نشونم داد .. درست پشت سر اساتیدی که با دقت گوشهاشون مال تو بود .. یه کمی دلم گرفت داداش .. عروس تو اجازه داشت به عنوان همسرت جلوتر از خانواده ات بشینه .. تو دلت بهش گرم بود .. هیچوقت منکر زحمات این مدتش نیستم .. و شاید بیشتر از بقیه بدونم چقدر حمایتت کرد .. ............

 تو حرف می زدی و من صدا و تصویر تو رو می بلعیدم .. یاد روزهای قبل از دانشگاه رفتنت افتادم .. یاد روز کنکورت که خودم تا حوزه برده بودمت .. یاد ثبت نام لیسانست .. یاد لحظه ای که رتبه تک رقمی فوق لیسانت رو خودم روی صفحه مونیتور دیدم و از هیجان و خوشی خونه از جیغ های من پر شد .. یاد وقتی که بهت خبر دادم و صدای تو از شوق لرزید .. یاد خواهر و برادری مون .. یاد اون کوچولو درد و دل هایی که باهات داشتم و دارم .. یاد اون فهمیده شدن ها از طرف تو .. یاد روزی که دستم رو گرفتی و بهم گفتی هر اتفاقی که بیفته ما خواهر و برادر می مونیم .. و من این حرف تو رو باور کردم .. یاد زحمتهایی که روز بعله برونم کشیدی .. یاد نگاه سفت و محکمت که توش حمایت بود .. سر سفره عقد من .. آخه تو داداش کوچیکه منی .. چرا اینقدر برام بزرگ شدی عزیزدلم .. البته خیلی هم دلت خوش نشه ها .. یاد اون روزهای قبل از ازدواجت هم افتادم ! که روی اعصاب همه ما رژه می رفتی .. که محکم ایستاده بودی و می گفتی از پسش بر میام .. زنگ می زدی و ساعت ها با من صحبت می کردی که وساطت کنم و من از دستت گریه می کردم .. یاد اون روزها هم افتاده بودم داداش جان !!

خلاصه تو دفاع می کردی و من تجدید خاطره ..

پرسش و پاسخ تمام شد و اساتید برات آرزوی موفقیت کردن .. نگاهت رو روی ما ثابت کردی و از ما .. خانواده ات تشکر کردی .. من از بغض نفسم بند اومده بود .. بعد به خانومت نگاه کردی و از او تشکر کردی که این مدت همراهت بود .. من می دونم چه حس زیبایی در او جاری کردی ..

من حتی می دونم بعد از بوسه ای که روی گونه های ما کاشتی .. بوسه ای که به عروست هدیه دادی چقدر براش امنیت بخش بود .. تو اول خانومت رو دیدی و بعد دوستان و آشنایان و هر کسی که اونجا حضور داشت رو ..

جلسه دفاع تو با شوخی و خنده و خاطره های خوب تمام شد .. و باز برای من شد یک خاطره .. توی صندوق خاطراتم .. دسته گل رو دادم دستت و از سلیقه ام گفتی و گفتی خودم گل ام !! عروس رو فراموش نکرده بودم .. شاخه گل رز هلندی صورتی رو بهش دادم و گفتم خسته نباشی عزیزم .. و لبخندش رو توی ذهنم حک کردم ..

مرسی داداش .. از حس برادرانه ای که به من دادی .. از حمایت هات .. می دونی .. من یادمه اون 18 بهمنی رو که با بابا یی بیمارستان بودم و بابا دونه دونه به فامیل زنگ می زد و از تولد پسرش می گفت .. که پسرش روز تولد باباش به دنیا اومده .. و تو نی نی سیاه شدی داداش من .. خدا حفظت کنه  ..


399

سی ساله و لیسانسه که باشی .. دیگه آگهی های استخدام دولتی رو حتی برای سرگرمی هم نمی خونی .. حتی اگر اون آگهی مربوط به است....خدام وزارت نی رو باشه (چون شرط سنی داره اصولا)


سی ساله که باشی .. هر چی فکر می کنی می بینی حتی حال نداری شغلت رو عوض کنی و کتاب و دفترت رو برداری از این شرکت جمع کنی بری اون شرکت .. سر جای خودت می شینی و توی این اوضاع رو هوا بودن مملکــــــــــــــت صندلی ات رو می چسبی و حتی دست به کاری نمی زنی مبادا صندلی ات از دست بره ..


سی ساله که باشی .. تخیلاتت رو همسو می کنی تا برسه روزی که بشی رئیس خودت و نوکر خودت ..


سی ساله که باشی .. حتما احتیاط بیشتری می زنی تنگِ تصمیماتت .. کمی از بال و پر بلندپروازی هات می چینی و روالت رو کم کم تغییر می دی .. دیگه بی خیال تغییر همه دنیا میشی .. کم کم دنیا رو همینطور که هست می پذیری و دست به تغییر خودت می زنی ..


سی ساله که باشی .. دنیا برات کوچکتر میشه .. سقف اش پایین تر میاد و دیوارهاش به هم نزدیک تر میشن و تو می مونی و دلبستگی هایی که توی این سی سال دور خودت جمع کرده ای ..


سی ساله که باشی .. به ده سال دیگه فکر می کنی که قرار هست چهل ساله بشی .. سنی که از پختگی هاش زیاد شنیده ای ..


سی ساله که باشی .. و هنوز فـــرزندی نداشته باشی .. به روزهای بیست سالگی فرزندت فکر می کنی و اختلاف سن حداقل سی سال ..


سی ساله که باشی .. دو تا موی سفید با حیا می بینی که خودشون رو لابه لای موهای تیره پنهان کرده ان تا توی آیینه دیده نشن ..


سی ساله که باشی .. دلت بیشتر سایه و مهر پدر و مادر رو میخواد ..


سی ساله که باشی .. شیطنت های بیست سالگان بیشتر برات لذت بخشه ..


سی ساله که باشی .. گاهی خودت تعجب می کنی از اینهمه بهاری که پشت سر گذاشته ای ..

.