کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

450


سایت یکی از اساتید را باز می کنی و می بینی یکی کامنت گذاشته نتایج دکترا اومده !!

دستت می لرزه .. کمی کمتر از الان .. داداش کوچولوت امسال یکی از شرکت کننده های آزمون بوده .. می پری روی گوشی و شماره اش را می گیری .. ناموفق ! .. پیام میدی جواب دکترا اومدههههههههههههه .. بدو ببین داداش ..

یادت می یاد خودت فایل اطلاعات کارت ورودی اش را براش فرستاده بودی .. چقدر جیمیل دیر بالا میاد .. دستات می لرزن .. دستات می لرزن .. دستات می لرزن .. قبل از اینکه به صفحه نگاه کنی 14 صلوات نذر 14 معصوم می کنی ..

و می بینی ..

 

 

 

 

تو عزیزدلمی که اینقدر حس های خوب بهم میدی داداش ..  تنم یخ زد و گرم شد .. چشمهام پر شد .. و دستهام هنوز می لرزن .. از شوق این خوشی .. از شوق داشتن تو .. همون داداش کوچولوی اون وقت ها .. و مرد امروز ..

.

من ایمان دارم می تونستی زیر 3 بشی .. اگر سر جلسه حالت بد نمی شد و یک ساعت زودتر بیرون نمی اومدی ..

.

خدایا ! خالیه خالی ام ..

یک خانواده دارم و یک خانواده ..

یک خانواده که پدر و مادر و خواهر و برادرم هستند ..

و یک خانواده که عشقم .. ارزوی بیست سالگی ام و مرد زندگی ام هست ..

الهی تا همیشه عزیزانم را حفظ کنی ..

.

خوشحالم ..


449


دو شب قبل بود ..

یکدفعه دلم گرفت .. حس غریبی چنگ به گلوم انداخت و به هم ام ریخت ..

پناه بردم روی تخت و رو کردم به پنجره .. پنجره ای که فقط تاریکی پشتش بود ..

..

احسانم .. بغلم کردی و یکدفعه .. بین اون همه فکر .. یاد چیزی افتادم .. سد شکست و اشک هجوم آورد و صدای متعجب خودم بود که می گفت : وااای ! چند سال پیش همچین وقتی مکه - مدینه - بودم .......................

.

سال 82 بود .. شب شهادت حضرت زهرا .. همسفرهام، فاطمه و ساندرا رفته بودن مسجد شیعیان و من مونده بودم توی هتل .. پای تلویزیون .. ناصر عبدالهی –که خدا رحمتش کنه- ”یا فاطمه، بنت نبی” می خواند و من بی حال روی صندلی نشسته بودم .. انگار یکی کوبید بهم .. بلند شدم و چادرم را برداشتم و راهی شدم .. جماعتی ارزو داشتن جای من، همچین جایی باشن و من اینجا بودم و نشسته بودم توی هتل ..

پیاده تنها چند دقیقه راه بود .. رفتم و رسیدم پشت بقیع .. اونوقت ها هنوز مثل این روزها نبود که خانم ها ساعات خاصی از روز بتونن پشت بقیع باشن .. ایرانی جماعت .. دسته دسته و کاروان کاروان نوحه می خوندن و زیارت می کردن .. چقدر من تنها بودم !

اون شب در بین الحرمین گذشت .. حال و هوای ایرانی های نشسته بر سنگفرش بین الحرمین یاد عاشورا را برای من زنده کرده بود ..

.

دلم گرفته کمی ..

همون شب به احسان گفتم، گفتم ”چقدر بزرگ شدم” .. و فقط خودم می دونم این بزرگ شدن چقدر معنی کوچک شدن میداد !!


 

448


بعد از عمری رئیس از آنطرف آبها آمده و نشسته ایم و جلسه تشکیل داده ایم ..

گرم صحبت هستیم ..

صدای زنگ تلفن بلند میشود .. از آنجائیکه صحبت جاری به حال و احوالات شرح وظایف بنده نزدیک هست، سر جای خودم نشسته ام و تکان نمی خورم ..

تلفن هنوز داره زنگ میخوره ..

سرم را می گردانم و نگاهم می افته به همکاری که حداقل در این بخش از صحبت، حضورشان ضروری نیست ..

چنااان به رئیس چشم دوخته اند که انگار تا الان چهره ایشان را ندیده بودن .. یعنی به عمرم نگاهی با این عمق ندیده بودم ..

تلفن همچنان زنگ می خوره .. از روی صندلی بلند میشم و میرم تا به داد تلفن برسم ..


447

64 ثانیه تا سبز شدن چراغ و هجوم سیل ماشین ها زمان مانده بود .. درِ کنار راننده را باز کرد و پیاده شد .. شاید 14 .. شاید 15 .. شاید کمتر از این حتی، بهار را دیده بود .. در عقب را باز کرد و زن پیاده شد .. چادر مشکی اش از کمر آویزان مانده بود .. یک دستش به ساک و یک دستش به دست دخترک روسری به سر بند بود ..

 به احسان گفتم: مسافرن ها ! ..

زن شانه را بالا داد تا چادر بر زمین نیفتد .. تا چشم بر هم زدم انطرف خیابان بود و دخترک روسری به سر را گذاشته بود روی جدول .. پسر مانده بود .. دست در جیب پشت شلوار جین اش کرد و اسکناس ها را بیرون آورد .. چند تایی شمرد و تحویل راننده داد .. بقیه وسایل را از صندوق عقب برداشت و روی دوش انداخت و رفت طرف زن و دخترک روسری به سر .. او می رفت و من بار سنگین را روی دوشش می دیدم .. باری به سنگینی یک زندگی ..


446


ذهنم به صفحه کاغذ سفید شبیه تر است ..

روزانه ها تنها با اندکی تفاوت می گذرند .. صبح ساعت بیدار باش خانه عشق 5 است و غروب .. اگر باران نبارد .. اگر ترافیک غیرمنتظره پیش نیاید .. ساعت ورود به خانه 5:30 است ..

معمولا آلارم گوشی سفید من چند دقیقه ای زودتر آهنگ بیدار باش می نوازد .. چشم باز می کنم و با تعجب و تردید به ساعت نگاهی می اندازم و جمله هر روزم را تکرار می کنم ”چقدر زود .. ” .. صبحانه نمی خوریم .. از خدا فاصله می گیریم و از پله ها پایین می آییم و قلدر خوابالود را زین می کنیم و راهی می شویم .. امروز احسان می گفت ”عجب زندگی ای ساخته ایم .. این ساعت بیرون می زنیم و غروب تن خسته مون رو خونه می بریم و استراحت می کنیم تا فردا صبح” و جواب شنید ”استراحت می کنی خستگیت در میره؟ من که تمام وجودم درد می کنه .. صبح و شب هم نداره ..”

قلدر می تازد و گاهی دست درازی یک نا قانع به سهم خود صدای بوقش را در می آورد .. می آییم تا شبح پارک بانوان از دور نمایان شود ..  اگر امروز روزی باشد و برنامه پیاده روی داشته باشم، کوله پشتی و تن و بدن خسته ام را بر می دارم .. روی عشقم را می بوسم و به خدا می سپارمش و می روم و غرق در سبزی و عطر سنبل و بنفشه می شوم .. و اگر برنامه پارک نباشد .. کمی بیشتر همراه احسان می مانم و بعد وارد دنیای نارنجی شرکت می شوم و روز تکراری کاری ام را شروع می کنم ..

هر بعد از ظهر .. ساعت که می گوید 16:30 شده لبخند صورتم را پر می کند .. معمولا از شرکت که بیرون می زنم صورت خندان احسان خندانم می کند و باز شمال شهر را به خدا می سپاریم و راهی غرب می شویم .. و باز خانه عشق و باز خانه خنک و باز رها شدن ..

گاهی آرزو می کنم باطری موبایل بودم حتی .. حداقل هر از گاهی 100% شارژ می شدم ..