کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

445


یه کمی دلم گرفته ..

گاهی از در ارتباط بودن با آدمها خسته میشم .. دلم سکوت و سکون میخواد .. گاهی گیج میشم .. گاهی رفتار درست رو نمیدونم .. گاهی راه رو گم میکنم .. چقدر پیچیدگیهای ما آدمها زیاده ..

همین ..

.

و یک مسئله دیگه ..

امروز توی پارک .. یک کلاغ .. جفت پا رفت توی کله ام ..  نمی دونم انعکاس طلایی موهام دلش رو برد .. یا مریض بود .. در هر حال حس بدی بود .. اینکه وقتی داری راه میری و انتظار نداری کسی پشتت باشه .. یک کلاغ غول آسا بیاد و از پشت خودش رو بکوبه توی سرت و تو حتی حس کنی هنوز روی کله ات نشسته .. و جیــــــــــــــــــغ بکشی و دوستت نجاتت بده !! خدایا آخه چرا؟؟ الان دقیقا قرار بود من از این اتفاق زندگیم چه درسی بگیرم؟؟


444


دیروز .. یعنی دیشب .. وقتی زهرا و مرتضی از شیرینی نخودچی های قلقلی تعریف می کردن .. وقتی احسان خاطره اولین تجربه پخت شیرینی نخود چی رو یادم اورد .. وقتی یاد خمیر قلقلی کردن تو افتادم .. اون قلقلی هایی که دست کم سه برابر قلقلی های خودم بود .. وقتی یاد صبوری ات افتادم .. که نشستی کف آشپزخانه و پا به پای دختر غر غروت خمیرها رو گنده گنده قلقلی کردی .. دلم برات یه ریزه شد بابایی .. دلم شد اندازه قلقلی های خودم ..

اصلا همین جوری .. یهویی .. دلم خواست سرم رو بذارم روی پاهات و تو با دستهای کمی زمختت موهام رو آروم ناز کنی ..

دیگه حرصت از ما در اومده بابایی ها .. من هنوز به احسان نگفتم که آخرین باری که باهات صحبت کردم کمی صدات رو کلفت کردی و گفتی ”ایشالا سال دیگه بچه بغل .. بابا من میخوام نوه هام رو ببینم .. بجنبین ...........”

و من سیاه و زرد و بنفش و سرخابی شدم .. و به روی خودم نیاوردم .. 

بابا جونی .. حق نداری بی حال بشی .. مریض بشی .. سرمابخوری .. گرما زده بشی .. اصلا حق نداری .. همـــــــــــــــیشه دنیا باید سالم و لپ گل بهی بمونی .. با اون موهای سفید شده و مرتب شانه شده ات .. دوستت دارم بابا جونی ........................ الهی خدا تا همیشه برای ما حفظت کنه ..


443


یکی از عمیق ترین لذت ها همینه .. اینکه به آخر 92 فکر کنی و دو تا قسطی که از قطار اقساط مشترک تموم میشن .. همین میشه یک انگیزه قوی .. برای ادامه راه ..

خدایا .. ممنون که به ذهنم انداختی جور دیگه ای به فایل اکسل اقساطمون نگاه کنم .. دوستت دارم خدایا:)))



442-1


یکی از زیبایی های روزهای غیبتم در بلاگستان، تمرین تئاتر بود ..

من .. قاصدک فنی و به قول بعضی خشک و عصا قورت داده .. برای مدتی درگیر تجربه کار تئاتر بودم .. کل ساعت کار شرکت را به عشق رفتن سر تمرین می گذراندم .. بدن خشک و شکل گرفته ام را روی صحنه می کشیدم و سعی می کردم زوایای اندامم را حذف کنم و به جای تیزی زاویه، انحنا بسازم .. از کار کشیدن از بدنم لذت می بردم .. از پا برهنه راه رفتن روی صحنه .. از آزاد و رها بودن .. از حس کشیدگی عضلاتم .. از آوایی که از خودم می شنیدم .. از همه آنچه بودم لذت می بردم .. تمرین می توانست ساعت ها ادامه داشته باشد .. من با خستگی غریبه بودم .. از گپ و گفت در مورد چطور بهتر شدن کار لذت می بردم .. از ایده لبریز بودم .. و از انرژی .. کار کشیدن از دست هایم مرا اشباع کرده .. تعمیر و در نهایت اسمبل کردن سیستمی برای یک پروژه هر چند قوی .. دیگر لبریزم نمی کند .. رفع اشکالات نرم افزاری .. پروگرم کردن .. دیگر چندان دوستش ندارم .. حداقل به عنوان اصلی ترین کار .. حس زایش ندارم .. حس خلق کردن ندارم .. دوست دارم به دوران نوجوانی بر گردم و تیوپ های رنگ را روی ابزاری که حتی اسمش یادم نیست خالی کنم .. زرد و آبی و قرمز .. و بنفش کمرنگ بسازم .. یا سبز بهاری .. یا همه رنگ ها را مخلوط کنم و قهوه ای تنه درخت متولد شود .. دلم قلم موی چتری ام را میخواهد .. نوک ظریفش را به گوشه رنگ سبز بزنم و با ضربه های خفیف، برگ درخت را خلق کنم .. دلم نرمترین و سیاه ترین مداد طراحی را میخواهد .. حتی برای کشیدن هزار باره کوزه ای که ترکی در میان دارد .. و بعد هاشور زدن .. و با نوک انگشت سبابه سایه زدن .. خلق یک پرسپکتیو .. دوست دارم مدت ها در زیر و بم پرده حریر آشپزخانه محو شوم و ببینم هر بار تابش آفتاب چه رنگی به آن می دهد .. دوست دارم هر گوشه خانه عشق رنگی تازه داشته باشد .. مدت ها انگار دنیایم خاکستری بود .. زمستان که می شود .. تنها شب را می شناسم .. می آیم شب است و می روم شب .. و حالا بهار که امده بازار رنگ داغ است .. انگار حتی ساقه ها و شاخه های تازه سبز شده درخت پشت پنجره هم با تکان های لطیفشان حرفهایم را تصدیق می کنند ..

احسان می گفت گیتار را از گوشه انباری به اتاق می آورد .. دلم ”اگه یه روز بری سفر” را میخواهد .. دلم میخواهد با احسان صدایمان را رها کنیم .. اوج و فرود آوایمان را کشف کنیم .. دلم میخواهد بدانم همسرم .. عشقم .. چطور قلم موی آغشته به رنگ را روی بوم میگذارد .. دلم میخواهد فشار دستانش را ببینم ..

هنر رها شدن است .. از هر چه محصورم کرده بیزارم ..

احسان! ما تازه اول راهیم، نیست؟ هنوز مانده تا موفقیت های بیشترت را ببینم و غرق در دوست داشتن بیشتر تو باشم .. هنوز مانده تا موفقیت و سرزندگی بیشتر مرا ببینی و غرق غرور مردانه ات شوی، عشق من ..


442


بیشتر شبیه بادکنکی معلق در فضایی خاکستری هستم .. لحظه ای گرم می شوم و سبک تر و بالا می روم .. لحظه ای سردم و فشرده و گوشه گیر ..

می توانستم از یک ساعت پیاده روی سیزده به در بنویسم .. یا از شوقی که از دیدن آنهمه شلوغی پارک نزدیک خانه در جانم ریخته شد .. یا از لاله های سر حال پارک .. یا از سبزه بی حال و وارفته که با خجالت به دست گرفتیمش و بردیم تا کنار آب روان .. ولی نه! دوست دارم راحت باشم .. راحت بنویسم .. دوست دارم از سطح به عمق بروم .. از احساساتی بنویسم که با میخ به ذهن و فکرم کوفته شده اند ..

دوست دارم بنویسم فکر کنم کارم را دوست ندارم .. وقتی انگیزه ای نباشد .. وقتی نوآوری نباشد .. وقتی خلاقیت نباشد .. وقتی هر روز از شروع صبح به امید پایان کار باشی .. ...........

درگیر رکودم .. این روزها هر صبح با حسی دلنشین چشم باز می کردم و از در خانه ماندن لذت می بردم .. خواست من ماندن در خانه نیست .. فقط از کنج نشینی در فضای نارنجی شرکت دلزده ام .. دلم مشغله ای پر جنب و جوش میخواهد .. دلم میخواهد هر صبح با شوق کار از خانه بیرون بزنم و کار را از دست دیگری بقاپم .. دلم میخواهد ذهنم مدام درگیر زایش ایده ای باشد .. دلم میخواهد در کار 20 ساله باشم ..

دیروز به احسان میگفتم .. گفتم گاهی افسار زندگی را می گرفتم و دنبال خودم می کشیدم .. حالا از آن روزهاست که زندگی مرا به دنبال می کشد .. و من این به دنبال کشیده شدن را دوست ندارم .. برنامه زیاد دارم .. ولی معمولا حس ندارم .. گاهی درست در لحظه عملی شدن یک اتفاق میگویم خب! که چی؟

متاسفم که میگویم .. ولی در 30 سالگی گم شده ام .. وقتی بود که بهتر میدانستم چه میخواهم ..

دیروز وقتی پرده اتاق را کنار زده بودم و گرمای آفتاب را روی پوستم حس میکردم و غرق آرامش بودم، فکر میکردم واقعا چه باید بکنم؟ از 92 چه میخواهم ؟ برنامه مشخص و واضح و اصولی ام چیست؟ - و نه فقط آرزو و خواسته بی عملم-

درگیر روزهایی بی نمک ام .. روزهایی که فکر میکنم چه بپزم؟ چه بپوشم؟ چه بگویم؟ .. و من این را دوست ندارم .. اینها باید زنگ تفریح بین فکرهایی عمیق باشند .. باید جور دیگری باشد .. باید هر لحظه به تکامل برسم .. باید هر لحظه اندیشه ای بسازم .. باید هر شب، قبل از خواب، به روزی که از سر گذراندم فکر کنم و لبخند بزنم بعد به امید شروعی زیباتر خواب را در آغوش بکشم ..