بعد از نوشتن چند پست گریهدار و آپ نکردن اونها.. ترجیح میدم کمی بر طبل خوش صدای بیعاری بکوبم و بنویسم:
وحشت کردم .. دقیقا وقتی لیست اقلام خوراکی مورد نیاز خانه عشق را روی کاغذ آوردم وحشت کردم .. یه لیست بلند بالای دوست داشتنی که دلم میخواد تا قبل از صدای انفجار هزار و سیصد و نود و سومین توپ، آماده باشه .. از سبزی و گوشت و مرغ .. تا پودر ژله ..
.
سه شنبه وقت آرایشگاه دارم .. برای رنگ مو .. هنوز نمیدونم چه باید بکنم و این البته ماجرای تازهای نیست .. اصولا من نمیدونم برای موهام باید چه برنامهای بریزم ..
.
یک روسری خوشگل و شاد و ملوسانه و عروسانه خریدم .. خیلی اتفاقی .. در واقع دوست دختر خاله جنس آورده بود و من با وجود همه مقاومتی که کردم که مبادا چیزی ببینم و بپسندم و خرج روی دست خودم بگذارم، باز دیدم و پسندیدم و خرج روی دست خودم گذاشتم ..
روسریم صورتیه و چند تایی گل و بلبل داره .. دوستش دارم .. یاد روسری خرید عروسی مامانم میافتم .. که هنوز بعد از 32 سال خوب و مرتب نگهش داشته ..
.
این مانتو فروشی سر خیابان شرکت خیلی نامرده .. هر چی مانتوی خوشگل از دید من رو بالای 250-300 قیمت گذاشته .. فقط این بین یک حریر گل و گشاد از دستش در رفته و حدود 100 قیمت خورده .. یک مانتوی جینگولکی که جون میده بخرمش و با روسریم ستش کنم و باز عروسانه بشم .. البته اصلا قصد خرید نداشتم و ندارم .. ولی از آنجا که چشمهای من قصدهام رو تحت تاثیر قرار میدن، شاید قصدم تغییر کنه .. خصوصا بعد از صحبت دوستم گلی که گفت برای لاغر شدن به خودت جایزه بده .. حالا ما هم همه اموراتمون اوکی، فقط مونده بود تهیه جایزه لاغری ..
.
راستی! لاغر شدهامها .. پالتوم دیگه سخت در آغوشم نمیکشه و کمی از بدنم فاصله گرفته .. صورتم محو شده و فقط یک دایره ظریف بالای گردنم چسبیده که من بهش میگم صورت .. به شدت گرسنگی میکشم و دلم برنج میخواد و ته دیگ سیب زمینی .. و حتی آب هم به نظرم مزه بیخودی پیدا کرده .. ولی هر بار که جلوی آینه قدی میرم .. یا هر قدمی که برمیدارم و خودم سبکتر شدن را حس میکنم .. حس خوبی میگیرم ..
.
هنوز برنامه شیرینپزی استارت نخورده .. توی ذهنم هفته آخر را گذاشتهام برای پختن شیرینی .. که واقعا و از صمیم قلب از خدا میخوام کمکم کنه به کارهام برسم و یه آخیش حسابی بگم و بعد بشینم پای هفت سین ..
.
هیچ ایدهای برای سفره هفت سین امسال ندارم و خیالم از این بابت راحته .. چون هر بار ایدههای عجیبی به ذهنم میرسه و فاصله ذهن تا دستم گویا طولانی میشه .. اینه که وقتی ایده عملی میشم و میذارمش پیش تصویر ذهنیممیبینم کلی با هم متفاوت هستن .. به همین خاطر ترجیح میدم اصولا ایدهای در کار نباشه و دستهام با خیال راحت هر چه دوست دارند را خلق کنن ..
طاقتم طاق شده .. آرام و قرار ندارم ..
تابستان سر از زمستان درآورده یا من متابولیسمم فعالتر از قبل .. از درون ذوبم میکند؟
.
پنجشنبه .. وقتی نرم نرم به میدان نرسیده به خانه عشق نزدیک میشدیم .. از آنچه میدیدم شوکه و حیرت زده بودم .. شکوفههایی که انگار صبح بعد از گذشتن ما از کنار میدان، همه تلاششان را کرده بودند تا ظهر به زیبایی هر چه تمامتر روی شاخهها بشکفن و لبخند بزنن .. به نظرم رسید از صبح تا ظهر .. به فاصله چند ساعت فضای محله بهاری شده بود .. درست مثل اواسط فروردین سال 92 ..
وقت نداریم .. مشغله این روزها امان ما را بریده .. اسفند بیتوقف میگذره و من و احسان جز شلوغی، طعم دیگهای از او نچشیدهایم .. هنوز فرصتی نبوده تا مثلا سر به بساط دست فروشها بکشم .. تا مثلا سری به پاساژ پروانه بزنم و سردرگم بشم .. تا سنگفرش خیابانها را زیر پا بگذارم ..
چند روز قبل .. ورودی تره بار نزدیک خانه پر بود از ماهی قرمز و تنگ و بساط هفت سین .. باورم نمیشد .. فکر میکردم امسال چقدر زود بساط فروش هفت سین راه افتاده .. در حالیکه زود نبود و این من هستم که هنوز پشت درهای اسفند ایستادهام ..
17 روز از اسفند گذشته .. و من هنوز صدای پای بهار را نشنیدهام! انگار میهمان عزیزی، ناخوانده سر میرسد ..
دوست دارم عید که بیاد .. یه ساک خلوت برداریم و بزنیم به جاده و بریم شمال .. همون جای همیشگی ..
صبح علی الطلوع یه زیرانداز بر دارم و برم وسط اون دشت سر سبز که تصویر بهشتیش توی ذهنم حک شده .. زیرانداز رو پهن کنم روی چمن .. دراز بکشم و آسمون رو نگاه کنم .. تا غروب ..
یا بریم کنار دریا .. زیراندازم رو پهن کنم و دراز بکشم و چشم بدوزم به آسمون .. تا غروب .. تا 13 تا غروب بعد از صدای توپ تحویل سال .. یا تا 100 تا غروب .. یا تا آخر همهی غروبها ..
.
از وقتی ممد آقا پنجره رو تمیز کرده .. ایستادن و دید زدن آلاچیق روبروی پنجره سخت شده .. انگار تو بیشتر در معرض دیدی، تا آلاچیق نشینهای اون طرف شیشه .. همچین شیشهها رو تمیز کرده که تا چند روز وقتی وارد اتاق میشدم فکر میکردم شیشهای در کار نیست و مستقیم از پنجره میشه رفت توی محوطه سبز .. بی هیچ مانعی ..
آلاچیق روبروی پنجره اتاق شرکت .. کلی ماجرا داره .. کلی سرش شلوغه و رفت و آمد داره .. بارها خستگیها و اعصاب خردیهای پشت میزم رو برداشتهام و پناه بردهام به کنج اتاق خالی و از پشت پنجره به آلاچیق و مهمونهاش زل زدهام .. جماعت دختر و پسری که خندههاشون تا آسمون بالا میرفت .. دختر بچههای همسایه .. یکی بور .. مثل بچههای اروپایی .. و یکی دخترک سیاه چشم افغان .. که اسباب بازیهاشون روی میز چوبی ولو شده بود و با هم بازی میکردن .. سن بالاهای این دور و اطراف .. که دور میز کوچک آلاچیق مینشتن و خاطره میبافتن ..
یا گربههایی که به سر و روی آلاچیق چنگ مینداختن و بالا میرفتن ..
سکوت عجیبی داره این محوطه سبز پشت پنجره .. انگار کسی عصای موسی را زده بین دو رشته ساختمان قد کشیده تا فلک .. و راه سبزی پهن شده این بین .. و اهالی به احترام این طبیعت محصور .. آرامش کوچه را حفظ میکنن ..
گاهی دوست دارم قاصدک رو با همه مشغلههاش بذارم پشت میزش .. و لیوان چایام رو بردارم و برم و دوخته بشم به نیمکت آلاچیق .. پشت به پنجره شرکت .. رو به سبزی ..
به سختی نهار رجیمیت رو قورت دادهای .. پشت بندش یه لیوان آب با یه قطره آبلیمو رفتی بالا .. حالا یه کم دل آشوبهات ناشی از گرسنگی و غذای بیمزه کم شده ..
چند دقیقهای میگذره .. همکارت میاد با سینی غذاش .. میگه من فسنجون دارم، زیاده .. میل دارید براتون بکشم ...................
خدایا شکرت که ما را با اراده آفریدی – قاصدک لِه –
.
واقعا رژیم اینقدرها هم سخت نیست ها .. فقط ناجوانمردانهی ماجرا اینجاست که تو عشق شیرینی و دسر و اصولا خامه باشی .. بعد میری از سوپر ماست کم چرب بگیری .. بعدش قنادی جنب سوپر .. همینطور دسر درست کرده و چیده پشت ویترین .. با خامههای گومبولی .. توت فرنگی هم گذاشته روی نوک خامه .. تازه یخچالش هم پرررررر .. حالا اگر تو قصد خرید دسر داشتی، احتمالا میرفتی و میدیدی که دسری موجود نمیباشد .. زیرا مشتریهای قبل از تو همه دسرها رو خریدهان بردهان ..
.
واقعا دارم شوخی میکنمها .. خوب ِ ماجرا اینجاست که رفتنی تا سوپر .. حس میکردم باد داره از جا بلندم میکنه .. بس که سبک شدهام .. یه روزه:)))