کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

707


بعضی ها اصولا خاص هستن .. نیروی غالبن .. اهمیتی نداره فضای جمعی که دَرِش هستن  چطوری باشه .. اونها میتونن فضا را طبق میل و سلیقه و خواست خودشون تغییر بدن .. و بدرخشن .. و مثلا یک جمع غمگین را بدون شلوغ بازی .. فقط با حس مثبت خودشون .. به یک جمع، با حال خوب تبدیل کنن .. و چند دقیقه ای میگذره و میبینی که چهره های نامطمئن .. دستهای گره خورده .. نگاههای سرد و مضطرب .. و اخمهای گره خورده .. همه تغییر کرده اند و خطوط چهره ها نرم شده و لبخند روی صورتها نشسته .. و مهربونی هست و جمعی با احساساتی به رنگ شاد ..


خوش به حال این بعضی ها .. به لیست آرزوهام اضافه شد .. این مدلی بودن .. از نوع مثبتش البته ..

.


چه عدد قشنگی شد عنوان این آرزو ..



704


چقدر عجیبه ..

وقتی چند روزه دارم فکر می‌کنم پست ِ تغییر کار را چطور باید بنویسم .. و ایده‌ای به ذهنم نمی‌رسه .. و امروز میرم و آخرین پست جوگیریات رو می‌خونم و .... یاد بابابزرگم می‌افتم ..

یاد رفتنش ..

پررنگ‌ترین تصویری که در ذهنم ازش دارم .. وقتی هست که توی حیاط بزرگ خانه‌ش باغبانی می‌کرد .. و وقتی سیب گلاب کوچولویی را توی دست‌های کوچک 5 - 6 ساله‌م گذاشت ..

6 ساله بودم که رفت .. از شب قبلش گفته بود قفسه سینه‌ش می‌سوزه .. و وقتی فردا آمده بود .. خبر رفتنش را به همه رسانده بودن و ما همه خونه بابابزرگ جمع بودیم .. بزرگترها سیاه پوش بودن .. و من اولین تجربه‌ی از دست دادن عزیزی را کسب می‌کردم .. بابا تازه از راه رسیده بود .. اشکهای آویزانم را برداشته بودم و رفته بودم پیشش و گفته بودم بابایی، حاج بابا مُرده .. خوب یادمه بابا رو .. اشکی نداشت .. مبهوت بود .. روبروش ایستاده بودم و بابا به دیوار راهرو تکیه زده بود .. و بعد عمه کوچیکه .. دختر مجرد خانه آمد .. و بابا محکم بغلش کرد و عمه زار می زد و برای برادرش از رفتن باباشون می‌گفت ..

بعضی وقت‌ها شاید خودمون باورمون نشه چه تصویرهایی از گذشته توی ذهنمون مونده .. و یک تلنگر چطور یک خاطره‌ی خاک خورده و فراموش شده را از گوشه‌ی ذهن بیرون می‌کشه و جلوی چشم میاره ..

یادمه شب همه خونه‌ی بابابزرگی که دیگه نبود خوابیدیم .. یادمه خواب دیدم همه توی حیاط بزرگ دور هم هستن .. و من بدو بدو از بیرون میام و خبر میارم که حاج بابا داره میاد .. نرفته که ..

چقدر دلم براش تنگ شد .. برای حاج بابا و عزیزی که خیلی سال قبل از دستشون دادم .. و برای مامان بزرگی که 17 روز بعد از ازدواجم رفت ..

شنبه‌ی بعد سالگرد فوت مامان بزرگه .. دوست دارم آخر این هفته .. خیرات بدم .. برای بزرگترهایی که گاهی وقت‌ها .. بین همهمه و شلوغی این روزها .. نبودنشون بدجور به چشم میاد ..

آرزویی داشتم که هیچوقت برآورده نشد .. که توی خونه‌ی مستقل خودم و همسرم .. پذیرای پدربزرگ و مادربزرگی باشیم .. عزیزای سن و سال داری که ریش سفید و گیس سفید خانواده هستن و میشه به حرمت حضورشون خیلی اتفاقها پیش نیاد .. یا خیلی حرفها و توصیه‌ها عملی بشه ..

حاج بابا .. دلم برات تنگ شده .. کاش بودین .. با عزیز .. و من همین حالا راه می‌افتم و می‌اومدم تا چند ساعتی پیشتون باشم .. چقدر دلم می‌تونست به بودن شما گرم باشه .. چقدر بعضی چیزها می تونست تغییر کنه .. اگر شما بودین ..



699


مرگ همیشه تلخه برام .. و شاید ناشناخته بودنش این طعم تلخ را به کامم می‌ریزه ..

مرگ تلخه .. خصوصا اگر جوانی را همراه خودش کنه .. جوانی که استجابت دعای همیشگی ”پیر شی، جوون“ را به چشم ندیده ..

.

به قول یکی .. این رفتنها یعنی اینکه صف رو به جلو در حرکت هست .. و نوبت ما نزدیکه ..




مرتضـ..ـی پاشــــ....ـایی روحت شاد و آرام ..




688


مثل اینه که به سختی از پله‌های سُر سُره میرم بالا .. میرسم به بالاترین نقطه آرامشی که سراغ دارم .. و با یه تلنگر .. با یه تلنگر ناقابل .. سُر می‌خورم و می‌رسم به کف .. از هم می‌پاشم ..

دلم می‌خواد کیفم رو بندازم روی دوشم و دستهام رو بکنم توی جیبم و بزنم بیرون از شرکت .. کلاغ‌ها بد فرم قار و قار می‌کنن .. باز خوبه آفتابی هست .. و روشنایی ..

روبروی خودم می‌ایستم و شانه‌هام رو محکم بین دستهام می‌گیرم و توی چشم‌های اشکی خودم زل می‌زنم .. محکم .. و میگم باور کن چیزی نیست .. باور کن .. روزی چند صد بار داری همه چی رو به خدا می‌‌سپری ..... پس چته؟؟ به دلت بد راه نده .. بد جذب نکن .. هیچی نیست .. همه چی ختم به خیر میشه .. باور کن ..

و به اشک‌های آویزون شده از گوشه چشم‌هام لبخند مهربونی می‌زنم و یه بوس مهربانانه روی پیشونی خودم ‌می‌نشانم .. با تأمل .. اونقدری که هوای معطر موهای تازه شسته شده‌ام بپیچه توی دماغم ..

خدا .. خدایا .. خدااااااااا .. لطفا بهم این توان رو بده .. که وقتی میگم “خدایا همه چی سپرده دست خودت” .. همه چی رو تمام و کمال بسپرم دست خودت ..

.



681


دیروز اعتراف کردم ..

همون وقتی که دو تا خیار رو توی سینی گذاشته بودم و ظرف دوست داشتنی‌م رو کنارشون .. و رنده درشت توی دستم بود .. و نیت کرده بودم ماست و خیار درست کنم ..

وقتی احسان پشت میز و پای لپ تاپ بود ..

گفتم یه چیزی بگم؟

سُر خوردنش از روی صندلی و اومدنش و نشستنش روبروی خودم، دلم رو قرص کرد .. انگار میدونست حرفهای مهمی دارم .. حس کردم پس الان وقت اعتراف کردن و رها شدن و آرام شدنه ..

گفتم میدونی؟ من شاید خیلی با اعتماد به نفس به نظر بیام .. ولی مدتی هست از درون اینطور نیستم .. خودم رو آدم موفقی نمی‌دونم .. چون به نظرم تعداد شکست‌هام داره زیاد میشه ..

و اشکهام سَر رفتن ..

گفتم میدونی؟ شاید اعلام کنم که می‌تونم از پس ِ کاری بربیام .. ولی ته دلم نگرانشم .. شاید حتی خودم هم تا حالا نمی‌دونستم .. ولی فهمیده‌ام مدتی هست عمیقا خودم رو باور ندارم .. به خودم ایمان ندارم .. مثلا همین پارسال .. اینهمه زمان و انرژی برای ارشد .. ولی انگار ته دلم برای خودم جایی برای موفق نشدن قائل بودم .. چون توی ذهنم می‌گذشت که شاغلم .. روزی حداقل 12 ساعت بیرون از خونه هستم .. متاهلم .. راه شرکت تا خونه دوره .. خسته هستم .. وظیفه دارم به کارهای خونمون برسم .. پس حتما رقبایی که مجردن و شاغل نیستن و روزی 14 ساعت دارن می‌خونن از من جلوترن ..

سرم رو توی بغلش جا داد .. چقدر بیشتر دوستش داشتم که موعظه نکرد .. فقط شنید .. و فقط گفت همه چی درست میشه .. همین که فهمیدی مشکل از کجاست، پس درست میشه ..

.

از دیشب بهترم انگار .. اینکه خودت رو شکست خورده بدونی خیلی درد داره ..

و منتظر نتیجه‌های مثبت این دریافت‌ها هستم .. به امید خدایی که همیشه هست ..