کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

427



بفرمایید بهـــــــار !





              ....................................................................................



صبح باز یادش افتادم .. یاد تصویر خیالی پر رنگی که دوست دارم زود به واقعیت تبدیل بشه .. یاد گلدانی پر از بنفشه که از نرده های بالکن روی سر حیاط آویزان شده .. کاش بتونیم عملیش کنیم ..

.

بهار که میاد دلم ذوق زده است .. حال و هوای احوالم بهتر میشه و میره رو به آفتابی شدن ..عجب دختر پاییزی هستم من !

.

نزدیکهای خونه عشق، هر یکشنبه که میاد بساط یکشنبه بازار پهن میشه .. دیروز قلدر رو کناری گذاشتیم و زدیم به دل یکشنبه بازار .. بین بساط ها گاهی چیزهایی می دیدیم خنده دار.. اجناسی که شاید فقط توی بساط یکشنبه ها پیدا بشه .. سهم من و احسان از بازار یک کیسه ذرت بوداده بود که نرسیده به خانه ته اش در امده بود ..

.

ماکارانی که می پزم .. دیگه کنتور اشتهام غیر فعال میشه .. خصوصا وقتی مایه اش قارچ و سیر باشه و یه کمی توی کره تفت داده بشه .. خدا رو شکر من یه چند تایی ساقه سیر خرد کردم و گذاشتم توی فریزر تا هر غذایی می پزم چیزی باشه قاطیش کنم :))))))

.

سرم درد میکنه .. یک درد نبض دار ..

 

 

425

باز شب عید شد و نگرانی اضافه وزن و سایز روی ذهنم خیمه زد .. از هفته قبل اینترنت بیچاره شد بس که گفتم قربونت بگرد ببین یه رژیم خوب پیدا می کنی بدی دستم .. یه رژیمی که زود جواب بده و به نصف تقلیل پیدا کنم ..

و نتیجه رژیم 15 روزه کـ ـ ـانادایی بود .. یک برنامه غذایی برای 15 روز .. با چند حرکت ورزشی .. در این مورد با احسان صحبت کردم و او هم به تیم یک نفره من اضافه شد .. قرار بر این شد از اولین روز تعطیل یعنی جمعه ای که گذشت برنامه را شروع کنیم .. اضافه شدن احسان به تیم حس مسئولیت را در من پررنگ کرد و فکر کردم مبادا با این برنامه بلایی بر سر خانواده بیاورم .. این بود که باز دست به دامان اینترنت شدم و گفتم بپرس ببین نظر بقیه چی بوده ؟ و فقط یک نظر مخالف کافی بود تا من قید این برنامه را بزنم .. طرف گفته بود در مدت 15 روز چند کیلو کاهش وزن داشته ولی از طرف دیگر دچار بیماری شده ..

وزن ایده آل برای من البته در صورت لاغر نشدن بیش از اندازه صورتم، 64 هست .. البته به 66-67 هم راضی ام .. و در حال حاضر وقتی روی ترازو می ایستم عدد 69-70 را می بینم ..

قرار بر این شد هر غروب کفش های ورزشی بپوشیم و یک ساعت پیاده روی کنیم .. و از آنجا که پیاده روی تاثیر شگفت انگیزی بر اضافه سایز و وزن من دارد، من مطمئنم تا شب عید حداقل یک سایز کوچکتر خواهم بود و این یعنی اگر کت و دامن بنفش بادمجانی دوخته شود و به سلامتی و میمنت برای عید به دستم برسد بدون مشکل می پوشمش و پرنسسی با کت و دامن بنفش بادمجانی خواهم بود!

از انجا که یا قیر نیست یا قیف .. از دیروز فرشته باد با قوا بر سر و روی شهر فووت می کند و دیروز غروب کم مانده بود ما با قلدر به سان افسانه شهر اُز به تاریخ بپیوندیم .. این شد که برنامه پیاده روی منعقد نشده باطل شد ..

.

میدونی قاصدک! میدونی دلم چی میخواد؟ دلم میخواد یه چشمه از اون ارداه ات رو به نمایش بذاری و این شکم محترم رو بشونی سر جاش .. یعنی عاشقتم اگه بتونی !! یه سر هم برو منیریه اون حلقه کمر رو بگیر تا کفری نشده ام !!

.

ما یه کاری کرده ایم! رفتیم برچسب خریدیم برای کابینتهامون .. اون رنگ کابینت ها رو دوست نداشتم .. هنوز نچسبونیدمشون .. دعا کنید از نتیجه راضی باشم ..


417

خب به سلامتی دیگه خسته شدم و از عصبانیت در اومدم .. الان رفتم یه نسکافه برای خودم درست کردم و آخر نفهمیدم دقیقا چقدر باید توی این نسکافه شیر ریخت تا طعمش خوب بشه ..

دیشب کدبانو بودم هزار تا .. برای شام سوپ مخصوص پختم که خاص بودنش بر می گشت به سیر تازه ای که به جای گشنیز و جعفری بهش اضافه کرده بودم :)

و لازانیا که چند ماهی بود هوس کرده بودم ولی چون جهت صرفه جویی !! بسته گوشت چرخ کرده کوچیکه رو استفاده کرده بودم تقریبا بوی مواد به ورق های لازانیا رسید تا خودش :)))))  ولی جای همه تون خالی خوشمزه شده بود ..

و بعد کوکو سبزی .. که چون نان نداشتیم کمی هم برنج گذاشتم و نوش جان کردیم ..

کمد دیواری عمیق، دیروز برای بارn ام بیرون ریخته و باز چیده شد .. وسایل اضافی از گوشه سالن برداشته شد و به گوشه اتاق خواب کوچک – که در واقع 5 سانت هم از اتاق خواب بزرگ، بزرگتره ولی وای از روزی که به یکی برچسبی زده بشه  :) – و گوشه بالکن، منتقل شد .. تا یه چند وقتی هم به همین منوال گذران روزگار کنیم تا ببینیم چی پیش میاد :))) و همینجا جا داره از ماشین لباسشویی که بی چشمداشتی مدام پر و خالی شد و این لباس ها و ملحفه ها و حوله ها رو کثیف بلعید و تمیز تحویل داد تشکر کنم ..

.

هم خسته بودم .. هم این ماجرای تصادف ناراحتم کرده بود .. احسان امروز مرخصی گرفته بره پی همین کار .. خدا رو خوش میاد؟؟ مرد حسابی بیا حداقل کارت ماشین رو بده لازم داریم ..

فقط از خدا میخوام کار هیچ کدوم ما به هیچ جای این ادارات گره  نخوره .. آسه بریم و آسه بیایم و سرمون به کار خودمون باشه ..

.

گاهی داش مشتی آنه نوشتن هم عالمی داره ها ..


416

شیر ژیان خشمالود دیده این؟ الان من قاصدکشون هستم ..

درِ اعصابم رو بسته ام انداخته ام تو قوطی .. هیچ حوصله ندارم .. از شانس بدم شنبه هم یوهو از راه رسیده و تا شیش روز دیگه خبری از تعطیلات نیست و کلا الان تاج ملکه اخلاقی بر فرق سر من واقع شده ..

دو تا از همکارا ماموریتن .. این یه دونه هم خدا بهش رحم کنه این اطراف کارش نیفته ..

.. خیلی بد شده .. یه کمی عصبانی و استرسی میشم دچار لکنت میشم .. یعنی کلمه گیر می کنه توی مغزم و وقت بیرون آمدن از دهانم کش میاد .. بعد من برای خودم غصه می خورم :((

این بین رفتم چای دم کردم و اومدم .. خیلی عجیبه به خدا .. این اجاق توکار ما دو تا شعله داره .. یکی کوچک و یکی بزرررگ .. من و دو همکار غایب کتری را روی شعله کوچک میگذاریم و نفر چهارم چون احتمالا عقیده داره آب باید در نیم ثانیه به جوش بیاد، نه 3 دقیقه، کتری را روی شعله بزرگ میگذاره .. الان دسته های کتری از حرارت سرخ شده بودن .. و آب کتری در حال اتمام بود ..

.

فقط خواستم بگم الان من این قابلیت رو دارم که به هر چیزی گیر بدم .. به سلامتی !!


413

چند دقیقه بیشتر تا مرکز خرید محبوبم نمانده بود .. زنجیره ماشین های نامنظم، ترافیکی طولانی راه انداخته بودن و ماجرا در حوصله نمی گنجید .. بابایی جلو نشسته بود و من عقب، درست وسط، که مبادا کلامی این وسط از گوشم دور بمونه .. سر چهارراه  206 جلویی روی ترمز کوبید.. احسان سریع عکس العمل نشان داد و چند لحظه بعد صدای کوبیده شدن و تکان شدید و شالی که از شدت ضربه از سرم افتاد .. چند ثانیه زمان برد تا به خودم بیام و متوجه جریان باشم .. 405 پشت سری گویا حواسش نبود .. یا شاید حوصله ترمز گرفتن نداشت .. یا شاید حال می کرد بکوبه به ماشین جلویی که ما بودیم .. سپر ماشین شکسته بود .. مدارک رد و بدل شد و برای روز بعد قراری گذاشته شد .. روز بعد دیدار صورت گرفت و سپر جدید سفارش داده شد و از طرف اون راننده مبلغی به عنوان بیعانه پرداخت شد و قرار شد اون آقا هزینه رو نقد حساب کنن تا چند سال تخفیف بیمه شون از بین نره ...

این ماجرا حدود یک ماه قبل اتفاق افتاد .. هنوز بعد از اون دیدار اول اگر شما روی اون راننده رو دیده اید ما هم دیده ایم .. یا شماله .. یا نیست و جواب تلفن نمیده  .. یا هست و جواب تلفن نمیده .. یا قرار میذاره و خودش ناپدید میشه .. این روزها درگیری کار و مشغله فکری بیش از اینهاست که نا جوانمردی یک جوان رو تاب بیاریم ..

خواستم بگم جماعت ! بیاید کمی مهربان تر باشیم .. پیچاندن همیشه چاره کار نیست .. آقا ! یه وقت دیدی احسان عصبانی شد و قید هزینه سپر رو زد و کوپن های بیمه ات رو پاره پوره کرد و حالت گرفته شد ها .. از ما گفتن بود .. جواب اون بیلبیلک مسخره ات رو بده و مسئولیت پذیر باش ..