کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

457


نوبت داداش و عروس بود تا هسته ظریف و کوچک خرما را بین دستهای هم بازی بدهند و از من و احسان بپرسند ”گل کدومه؟”

چهار تا دست عمودی روی هم قرار گرفته بودند .. دستهای ظریف عروس بین دو دست مردانه داداش محصور شده بود .. طوری چشم دوخته بودم که انگار حرکت هسته را از حفره بین انگشتانشان می دیدم ..

گل رد و بدل شد و هر دو، دستها را مشت کرده رو به روی ما گرفتند ..

به احسان گفتم ”یه ضرب بگم گل کدومه؟” سرش را به علامت موافقت تکان داد .. به یکی از دو دست عروس اشاره کردم، دستی که بعد از اولین دست داداش، بالاترین بود ..  و گفتم”عزیزم گل رو بده ” .. مشت عروس باز شد و هسته خرما آن بین خودی نشان داد ..

تکه کلام همیشگی داداش بود و خنده ریز عروس ..

گفتند لابد از بین انگشتانمان دیدی .. گفتم نه .. حس کردم .. با شناختی که از شما دارم ..

و و اقعا حس کردم ..

طرفِ بازی برادری بود که میدانستم یکی از عناصر وجودی اش از خودگذشتگی و مهربانیست .. و عروس که میدانستم حساسیت زنانه اش میل به حفظ هر چه دارد، است ..

و من بودم و حس خواهرانه ای که میدانست برادر در دور اول بازی، گل -هسته خرما- را حتما به عروس پیشکش میکند تا او را بیشتر در بازی شریک کند .. و عروس، که میدانستم ترجیح میدهد گل را پیش خود نگه دارد .. و باز انگار میدانستم عروس ترجیح می دهد زودتر به سکون برسد .. پس گل را از دست اولش به دست دومش منتقل نمی کند ..


453


یکی لطف کرد و کاریکاتور سبد خانوار را هم کشید .. 






منبع - سایت خبر آنلاین


450


سایت یکی از اساتید را باز می کنی و می بینی یکی کامنت گذاشته نتایج دکترا اومده !!

دستت می لرزه .. کمی کمتر از الان .. داداش کوچولوت امسال یکی از شرکت کننده های آزمون بوده .. می پری روی گوشی و شماره اش را می گیری .. ناموفق ! .. پیام میدی جواب دکترا اومدههههههههههههه .. بدو ببین داداش ..

یادت می یاد خودت فایل اطلاعات کارت ورودی اش را براش فرستاده بودی .. چقدر جیمیل دیر بالا میاد .. دستات می لرزن .. دستات می لرزن .. دستات می لرزن .. قبل از اینکه به صفحه نگاه کنی 14 صلوات نذر 14 معصوم می کنی ..

و می بینی ..

 

 

 

 

تو عزیزدلمی که اینقدر حس های خوب بهم میدی داداش ..  تنم یخ زد و گرم شد .. چشمهام پر شد .. و دستهام هنوز می لرزن .. از شوق این خوشی .. از شوق داشتن تو .. همون داداش کوچولوی اون وقت ها .. و مرد امروز ..

.

من ایمان دارم می تونستی زیر 3 بشی .. اگر سر جلسه حالت بد نمی شد و یک ساعت زودتر بیرون نمی اومدی ..

.

خدایا ! خالیه خالی ام ..

یک خانواده دارم و یک خانواده ..

یک خانواده که پدر و مادر و خواهر و برادرم هستند ..

و یک خانواده که عشقم .. ارزوی بیست سالگی ام و مرد زندگی ام هست ..

الهی تا همیشه عزیزانم را حفظ کنی ..

.

خوشحالم ..


424

قلدرکم .. عزیزدلم .. حالا که اینها رو برات می نویسم .. تو جایی نزدیک محل کار بابا احسانت منتظر نشسته ای، تا غروب از راه برسه و باز جمع سه تامون کامل بشه و بریم تا خونه عشق ..

سفید ظریف کوچولوی نازم .. سه روز دیگه که بیاد میشه 4 ماه که وارد زندگی من و احسانم شده ای .. از اون روز پاییز که احسانم کیلومترها دورتر رفت تا تو رو برای تولد خانمش به خونه بیاره .. هنوز یادمه .. از دیدنت مات و مبهوت مونده بودم .. باور نمی کردم یکی از رویاهای سی سالگیم رنگ گرفته .. از نیمه شب گذشته بود که با احسانم رسیدی .. بابای خوش ذوقت با زرقی برقی های صورتی و بنفش سر و صورت شیطونت رو آراسته بود و یک کیک تولد از کیلومترها دورتر خریده بود و منتظر بود با خانمش .. سوار بر تو .. برن تا برسن به پارک خوش آب و هوای اطراف و جشن تولد رو بدر کنن ..

توی براق و دوست داشتنی .. بعد از اون شب .. شدی اسب سفید ما .. من شدم مامان و احسانم شد بابای تو .. تو بودی که ما را تا خونه جدیدمون بردی .. که اگر تو نبودی ما کجا و اون منطقه کجا .. سرخوشانه توی خیابون های شهر گشتی و ما رو با خودت از اینور به اونور کشوندی .. با اون صورت پر از خنده ات ..

بار اول که دیدمت .. مونده بودم بابا احسان چطور توی تو جا شده .. بار اول که دیدمت .. دستم رو کشیدم روی روکش کرم خوشرنگت .. حتما از دلم خبر داشتی که چقدر هم نوع خودت رو که یکی کنار شرکت پارکش می کرد دید زده بودم .. و از خدا یکی مثل تو رو خواسته بودم ..

از ذوق احسانم هم خبر داری .. وقت برگشتن به تهران .. همون بین راه .. زنگ زد و گفت میشه اسمش رو بذاریم قلدر خان !! و من که دنبال اسمی دخترونه بودم جا خوردم .. قلدر ؟؟ حالا چرا قلدر؟؟ آخه خانومی نمیدونی چقدر قلدره توی جاده .. از همه جلو می زنه .. و من ”خان” رو از دم اسم تو حذف کردم و تو شدی قلدر ما .. قلدر 4 سیلندر کوچک و سفید و دوست داشتنی .. بدون خط و خش .. که حالا دو هفته است اسمش میره توی ستون فروش خودرو .. عزیییییییزم !! تو من و بابا احسان رو می بخشی نه؟ میدونی چقدر دلمون تو رو داشتن رو میخواد .. و میدونی چرا مجبوریم خودمون رو از لذت  داشتن تو محروم کنیم ..

خونه قبل که بودیم و تو جای خواب نداشتی .. هر غروب که از کار بر می گشتم و سرم رو می چرخوندم توی کوچه .. توی شیطون دالی می کردی و سلام میدادی و چند کلمه ای با هم صحبت می کردیم .. بهم میگفتی بابا احسانت چقدر تو رو شیر کرده که تند بری .. یادته همون روزها چقدر بهت گفتم دعا کن بابا احسان مجبور نشه بفروشدت ؟؟

تازه چند وقت بود که خیالم از بابت جای خوابت راحت شده بود قلدر!

من توی سفید و دوست داشتنی رو وقتی میخواستم که چشمهای احسانم خسته نباشه .. که دلش آشفته نباشه .. احسانم که ذره ای غم داشته باشه دنیا رو نمیخوام .. چه برسه به تو .. البته بهت بر نخوره امروز غروب خوب سواری ندی ها .. خوبه ظرفیتت رو ببری بالا عزیزم .. از خدا میخوام یه صاحب خوب و خوش سلیقه برات پیدا بشه ..

میدونی .. ما یادمون نمیره ما رو تا بهشت بردی .. یادمون نمیره چقدر برامون خوش قدم بودی .. ما دوستت داریم قلدرکم .. اون آینه بغل های گرد و خنده دارت !! رو می بوسم عزیزم .. کاش خوب فروش بری دل احسانم آروم بشه ..



423

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.