-
642
21 خرداد 1393 12:16
ملاصدرا را آمدیم تا کردستان .. احساس کردم همه دنیای کوچک و خفهی زیر پل، صدا و همهمه شده .. رانندههایی که ماشینها را به هر قیمتی در هر فضای تنگی جا میدادن و بوق میزدن و ویراژ میدادن و هدف، فقط جلو افتادن از قافله ماشینهای دیگر بود .. حالم بد بود .. صداها در هم میپیچیدند و بیانتها تداوم داشتند و تصاویر به هم گره...
-
641
18 خرداد 1393 08:49
از اتوبوس پیاده شدم .. حواسم بود سری به سوپر روبروی ایستگاه بندازم و پفک نمکی مینو بخرم و بعد راهی خانه بشم .. تلویزیونِ نمیدونم چند اینچ مغازه روشن بود .. یادم افتاد بازی ایران و برزیل هست .. پول رو پرداخت کردم و راه افتادم سمت خانه .. باورم نمیشد .. ایران 2-0 از برزیل جلو بود .. بهش زنگ زدم و گفتم ایران چیکارش...
-
640
12 خرداد 1393 14:12
-
...
10 خرداد 1393 07:37
-
639
10 اردیبهشت 1393 13:58
شده تنه زندگی .. و من نیلوفرانه دورش حلقه میزنم و تاب میخورم و بالا میرم .. . صبح .. تخت را به قصد شست و شوی دست و صورت ترک کردم .. وقتی برگشتم .. دیدیم روی تخت نشسته .. خستگی تمام نشدهی کار این چند وقت از همون فاصله هم دیده میشد .. حوله را برداشتم و رفتم سمت اتاق .. بلند شد و رفت تا دست و رویش رو بشوره .. برگشت...
-
638
9 اردیبهشت 1393 07:32
تک پسر هست .. از سالها قبل .. شاید دوره راهنمایی داداشی، با هم دوست شدن .. و هنوز این دوستی .. که بعدها به برادری رسید .. ادامهدار هست .. تک پسر ِ یک مادر .. و یک پدر .. که از دو شب قبل به اینطرف .. دیگه نیست .. رفته و توی آسمان نشسته و بعد از این سایهاش .. از جایی خیلی بالاتر از قد زن و پسرش .. روی سرشون میافته .....
-
637
8 اردیبهشت 1393 09:16
دیروز .. وقتی منتظر احسان .. توی ماشین نشسته بودم .. شاید وزش باد و بلند شدن خاک .. یا شاید محیط باز و ساختمانهای کم ارتفاع اطرافم .. یا شاید .. یا شاد هر چیزی که یادم نیست چی بود و هست .. حس و حالم را پرتاب کرد به سال 81 .. روی صندلی نشسته بودم و برای سرگرم کردن خودم پیامهای رد و بدل شده بین خودم و احسان را...
-
636
7 اردیبهشت 1393 07:59
این همکارمون خیلی با سلیقه و با محبته .. امسال روز زن وقتی در شرکت رو باز کردم، منتظر بودم مثل سالهای قبل یک شاخه گل روی میزم ببینم .. سهم هر کدوم از ما خانمهای شرکت از روز زن امسال، یک شاخه رز سفید بود .. رزهایی بسیار خوشبو و دوست داشتنی .. .. تا همین دیروز گلم را روی میزم نگه داشته بودم .. و هر بار همکارم رو می دیدم...
-
635
6 اردیبهشت 1393 09:46
میخواد همراه بابایی برای کاری 10 دقیقهای بره بیرون .. ساعت نزدیک 23 هست .. لباس خونهاش مرتبه و فقط سوئیچ رو برمیداره و نرسیده به در میپرسه“ میخواید بیاید بریم یه هوایی بخورید؟” من و آجی رو میگه .. فکر کنم چشمام گرد شده .. جواب همیشگی این وقتها، نزدیکه روی لبهام چفت بشه و بگم “نه فدا .. طول میکشه آماده بشیم” که یهو...
-
634
31 فروردین 1393 08:22
امروز .. بهشتم را، مادرم را بوسیدم و عطرش را به جان کشیدم و با دعای خیرش روز را شروع کردم .. امروز .. بهشتیترین روز است .. . تقدیم به همه مادران .. تقدیم به همه زنان سرزمینم ..
-
633
27 فروردین 1393 12:10
خیلی میل ندارم .. ولی با این حال لیوان چای رو میکشم جلو و دست میکنم توی پلاستیک خوراکیهام و پچ پچ عزیزدلم رو بیرون میارم .. شرکت خیلی شلوغه .. دو تا گاز نزده و دو قلپ چای نخورده، مجبورم از پشت میز بلند شم .. . ساعت نزدیک 12 ظهره .. یک ساعت دیگه نهار میخورم .. شرکت خلوتتر شده و کار کمتر .. نصف بیشتر پچ پچ مونده .....
-
632
27 فروردین 1393 11:51
سیاه پوشیده .. خالهاش سرطان روده داشته .. مثل پدرش .. که سال قبل از دنیا رفته .. میگه سرطان روده زیاد شده .. درست میگه .. یکی پدر دوست خودم .. با وجود اطلاعات پزشکی بسیار بالا .. وقتی با دیدن بعضی نشانهها به متخصص مراجعه میکنه .. میشنوه که چیز مهمی نیست .. و بعد از یکسال .. متخصص دیگهای تشخیص سرطان میده .. ....
-
631
23 فروردین 1393 09:34
-
631
19 فروردین 1393 09:59
-
630
18 فروردین 1393 15:53
با وجود ریزه برنامههایی که برای هر روز دارم .. هنوز برنامه ویژهای برای 93 ندارم .. با وجود همه هدفهای رنگارنگ و ناتمام .. انگار دوست دارم کمی بگذره تا مطمئن باشم دقیقا چی ارزش هدف بودن را داره .. و دوست دارم مطمئنتر خودم را روی اهدافم سرمایهگذاری کنم .. این بین .. آرزویی هست که هیچ وقت گم نمیشه .. کمرنگ نمیشه .....
-
629
16 فروردین 1393 09:05
عید 93 یه جورایی شبیه عید 92 و عید 91 گذشت .. تا چهارم تقریبا خوب بود .. و تا نهم خوب نبود و باز رفتیم بالای نمودار سینوسی و همچنان روی قله هستیم .. . جز سه یا چهار مورد عید دیدنی خاصی نداشتیم .. اقوام من همه سفر بودن و ایشالا از این هفته، فامیل وقت را به عید دیدنی میگذرونن .. . دو روز شمال رفتیم .. در واقع مثل این...
-
628
7 فروردین 1393 08:30
درسته این اواخر خیلی منتظرت نبودم .. ولی انصاف نبود اینطور از راه برسی .. 93 .................
-
627
28 اسفند 1392 11:51
با آرزوی بهترینها برای همه .. شاد باشید و الهی هر روزتون نوروز باشه ..
-
626
27 اسفند 1392 10:29
دیشب اولین بازار گردی ما انجام شد .. بعد از چند ماه .. رفتیم تیراژه .. یک گلدان خوشگل و کوچولو از ایکیا .. چمدان .. و .. اوووم .. خب همین .. واقعا من از همین تریبون استفاده میکنم تا از خودم و احسان جانم تشکر کنم .. بابت این خریدهای به جا .. یه چند تایی مانتو چشمم را گرفت .. فقط نمیدونم چرا حس میکردم به عنوان لباس...
-
625
26 اسفند 1392 14:45
باید بنویسم .. بااااید بنویسم .. باید بنویسم تا همیشه یادمون باشه این روزها و این شبها چطور میگذرن .. باید بنویسم از زندگی .. از نزدیک شدن عید و نوروز و حجم تعجب آور کارهای انجام نشده .. باید بنویسم این روزها و شبهای ما فقط و فقط به کار میگذره و بس .. باید بنویسم 5 ظرف سبزه آماده کردهام و دانههای ماش رو تر و...
-
624
25 اسفند 1392 12:29
کی حالم خوب شد؟ جمعه نرسیده به ظهر .. وقتی بیرون مغازه ماهی فروشی ایستاده بودم منتظر احسان جانم .. وقتی مردم نازنین رو میدیدم که هر کدوم قسمتی از نعمتهای خدا رو توی کیسه ریخته بودن و هر کس به اندازه وسعش خرید میکرد و ماهی میخرید و سبزه و ماهی قرمز و میوه و ... و من همیشه این وقتها .. دلم میلرزه و آرزو میکنم شب...
-
623
20 اسفند 1392 13:44
شاید اسمش ” سندروم افسردگی پیش از تحویل سال 93 “ باشه ! نمیدونم .. هر چی که هست .. من .. بهش مبتلا شدهام ..
-
622
18 اسفند 1392 12:20
بعد از نوشتن چند پست گریهدار و آپ نکردن اونها.. ترجیح میدم کمی بر طبل خوش صدای بیعاری بکوبم و بنویسم: وحشت کردم .. دقیقا وقتی لیست اقلام خوراکی مورد نیاز خانه عشق را روی کاغذ آوردم وحشت کردم .. یه لیست بلند بالای دوست داشتنی که دلم میخواد تا قبل از صدای انفجار هزار و سیصد و نود و سومین توپ، آماده باشه .. از سبزی و...
-
621
17 اسفند 1392 15:36
طاقتم طاق شده .. آرام و قرار ندارم .. تابستان سر از زمستان درآورده یا من متابولیسمم فعالتر از قبل .. از درون ذوبم میکند؟ . پنجشنبه .. وقتی نرم نرم به میدان نرسیده به خانه عشق نزدیک میشدیم .. از آنچه میدیدم شوکه و حیرت زده بودم .. شکوفههایی که انگار صبح بعد از گذشتن ما از کنار میدان، همه تلاششان را کرده بودند تا...
-
620
13 اسفند 1392 10:12
دوست دارم عید که بیاد .. یه ساک خلوت برداریم و بزنیم به جاده و بریم شمال .. همون جای همیشگی .. صبح علی الطلوع یه زیرانداز بر دارم و برم وسط اون دشت سر سبز که تصویر بهشتیش توی ذهنم حک شده .. زیرانداز رو پهن کنم روی چمن .. دراز بکشم و آسمون رو نگاه کنم .. تا غروب .. یا بریم کنار دریا .. زیراندازم رو پهن کنم و دراز...
-
619
13 اسفند 1392 08:06
از وقتی ممد آقا پنجره رو تمیز کرده .. ایستادن و دید زدن آلاچیق روبروی پنجره سخت شده .. انگار تو بیشتر در معرض دیدی، تا آلاچیق نشینهای اون طرف شیشه .. همچین شیشهها رو تمیز کرده که تا چند روز وقتی وارد اتاق میشدم فکر میکردم شیشهای در کار نیست و مستقیم از پنجره میشه رفت توی محوطه سبز .. بی هیچ مانعی .. آلاچیق روبروی...
-
618
12 اسفند 1392 15:06
به سختی نهار رجیمیت رو قورت دادهای .. پشت بندش یه لیوان آب با یه قطره آبلیمو رفتی بالا .. حالا یه کم دل آشوبهات ناشی از گرسنگی و غذای بیمزه کم شده .. چند دقیقهای میگذره .. همکارت میاد با سینی غذاش .. میگه من فسنجون دارم، زیاده .. میل دارید براتون بکشم ................... خدایا شکرت که ما را با اراده آفریدی – قاصدک...
-
617
12 اسفند 1392 11:21
گرسنگی به معدهام چنگ میزنه و معدهام به افکارم .. ذهنم یادش مانده که یک بسته بیسکوییت نیمه تمام کنج کمد، درست همین بغل میز .. قایم شده .. ولی من .. با هر بار احساس گرسنگی .. بدو تا نزدیکی کتری و قوری یا شیر آب میرم و لیوان را پر از چای کمرنگ یا آب خنک میکنم و وعده ساعت نهار و کدو و گوجه و ماست کم چرب را به معده...
-
616
11 اسفند 1392 12:18
مدتی هست ارده عملیام گم شده .. یا شاید توانمندیام گم شده .. برنامهها دارم و برگهها سیاه میکنم و رویاها میبافم و ... همین! همه چیز همین جا به انتها میرسد .. هنوز حتی یک برگ در راستای خانه تکانی جا به جا نشده .. ماندهام با یک خانه عشق چرکول و آرزوی دیدن یک خانه عشق تمیز و لپ گلی .. دلم میخواهد هر چه را بعد از...
-
615
1 اسفند 1392 11:46